April 30, 2009

Roxy Paine on the Roof Garden

چیدمان جنگل توفان زده، بربام موزه متروپالیتن

 

roxy_w_ben چیدمان عظیم فولادی هنرمند آمریکائی «راکسی پین» بر بام موزه متروپالیتن نیویورک... «توفان» مجموعه ای است شبیه درختان فروافتاده و در هم پیچیده، که به تمامی از فولاد ضدزنگ ساخته شده و جنگلی بعد از توفان یا سلسله عصبی یا شریانها و مویرگها را تداعی می کند و در ارتباط قرار می گیرد با فضای باغ بام موزه، که پارک عظیم وسط شهر و آسمانخراشهای دور

آن را در پسرزمینه دارد.

 

موزه متروپالیتن مثل آن موزه های لوور پاریس و موزه بریتانیا، یک موزه انسیکلوپدیک است یعنی دائره المعارفی است که می خواهد از تمام دوره ها و فرهنگها، نمونه داشته باشد، و هنر مدرن هم جزو آن می شود. اما کمتر به آثار معاصر، یعنی اثری که همین ماه پیش ساختن آن تمام شده می پردازد.

 

این موزه کنار پارک مرکزی شهر نیویورک قرار گرفته و بام آن مناظر باصفائی دارد و آن را تابستانها در اختیار یک هنرمند معاصر می گذارند، پارسال جف کونز Jeff Koons بود و امسال راکسی پین Roxy Paine است که اثری مخصوص آنجا خلق کرده، از ده هزار لوله فولادی به وزن هفت تن، اثری است که 30 فوت (یا ده متر) ارتفاع آن است و 130 فوت (45 متر) طول آن...که سه هفته، کارگرهای متخصص با جرالثغیل، زیر نظر خودش مسئول نصب آن بودند روی بام موزه. این کار را راکسی پین در کارگاه خودش در شمال ایالت نیویورک ساخته و با چندین تا کامیون 18 چرخ آورده اند نزدیک موزه.

 

***

 

این جوانه نازکی که از میان ترکهای کف بام موزه متروپولیتن نیویورک سر برافراشته است، و با گشودن برگهایش، به بهار خوشامد می گوید، طبیعت را نمایندگی می کند و خونسرد و بی اعتناست، نسبت به ساختار عظیم و صنعتی لوله های براق درهم تنیده فولادی ضدزنگ، که می خواهد طبیعت را جشن بگیرد.

 

چیدمان هنری در باغ روی بام موزه، جدیدترین و عظیم ترین کار هنرمند 42 ساله آمریکائی، راکسی پین Roxy Paine است که نزدیک به بیست سال است به خلق سازه های صنعتی نیرومندی مشغول است که در ضمن منظومه هائی هستند در ستایش رازهای طبیعت. راکسی پین می گوید برخورد این دو قلمرو ظاهرا ناهمگن، یعنی صنعت و طبیعت، برای او جالب است و او درکارش می خواهد ببیند از این تصادم، چه حاصل می شود، بدون اینکه قصد موعظه در باره اش داشته باشد.

 

بانی و متولی این چیدمان عظیم، کارشناس هنر قرن معاصر موزه متروپالیتن، خانم ان استراوس است. ان استراوس می گوید راکسی پین یک هنرمند مفهومی است و بسیار جوان، که در 42 سالگی به خصوص با این کار، که دورپروازانه ترین کار اوست، خود را تثبیت کرده است در جهان هنر مفهومی. او این کار را دورپروازانه، و بسیار پیچیده، توصیف می کند.

 

برخلاف خیلی از هنرمندان مفهومی، که از ساختن عملی کارهای خود فاصله می گیرند، راکسی پین مثل یک مجسمه ساز، در تمام مراحل خلق اثر حضور دارد. راکسی پین می گوید هر چند مقیاس کارهایش به طور فزاینده گسترش پیدا کرده، اما هنوز هم همه کارهایش را در کارگاهی که در شمال ایالت نیویورک دارد می سازد. او می گوید برای این طرح شش نفر دستیار به او کمک کردند ولی برایش مهم است که در همه مراحل کار حضور داشته باشد و کار او این طور نیست که یک طرح یا ماکت آن را به کارگاهی بفرستد که از روی آن تولید کنند، چون اتفاقات کوچکی که هنگام ساختن یک کار پیش می َآید، به شکل دادن کار بعدی کمک می کند و بنابراین، روند خلق اثر برای او خیلی مهم است.

 

راکسی پین می گوید ابتدا نمونه کوچکی از این اثر را ساخت تا نحوه تولید آن را بررسی کند. او می گوید این اثر را اختصاصا برای بام موزه متروپالیتن خلق کرده است ولی کار به موزه تعلق ندارد و بعدا باید به جای دیگری منتقل شود. او می گوید هنگام انتقال اثر، به ناچار تغییراتی در آن می دهد چون هیچ دو زمین مسطحی عین هم نیستند. او می گوید کارهایش را همیشه در ارتباط با معماری و در واکنش به معماری طرح می کند.

 

Roxy_4خانم استراوس می گوید راکسی به خصوص با تمایل بشر به کنترل طبیعیت سروکار دارد و بی اعتنائی مطلق طبیعت به تقلای بشر، و برای همین است که از او برای چیدمانی در ارتباط با پارک مرکزی نیویورک و ساختمانهای اطراف آن، دعوت کردیم چون در اینجا ما هم طبیعت داریم و هم جهان صنعتی، و بده بستان اینها و اینکه چطور با هم کنار می آیند، موضوعی است که راکسی پین در این مجسمه خارق العاده با آن سرو کار دارد که مفاهم متعدد آن فرصت فکر کردن به بازدیدکنندگان موزه خواهد داد.

 

خانم استراوس می گوید هر چند که لوله ها به تنه و شاخه درخت شبیه هستند، اما برگ ندارند، و از این نظر، در تضاد قرار دارند با پارکی که موزه را احاصه کرده است که پر از برگ است... و این هم یک جنبه دیگر از معنا در این اثر است. او یادآور می شود که وقتی راکسی پین مجموعه فولادین درخت مانند را آغاز کرد، کارهایش به فرم درخت در طبیعت بیشتر نزدیک بودند.

منتقدها اشاره کرده اند که بعد از دیدن توده درهم شاخه های راکسی پین بالای بام موزه، نگاه کردن به درختان ومناظرپارک شهر نیویورک، معنی تازه ای پیدا می کند.

 

راکسی پین قبول ندارد که کارش صیقل زده است. او تاکید دارد که نخواسته طبیعت صنعتی کارش را پنهان کند. او در مصاحبه با صدای آمریکا می گوید عریان بودن جای جوشکاری به این علت است که می خواسته روش صنعتی تولید این اثر عریان باشد، و نه تنها جنبه صنعتی آن را نخواسته پنهان کند، بلکه آن را بزرگ می کند.

 

از دید این هنرمند، خالص مطلق وجود ندارد. او می گوید اعتمادی به خلوص ندارد و اساسا فکر می کند که خالص نمی تواند وجود خارجی داشته باشد و تلاش برای دست یافتن به خلوص کامل گمراه کننده است برای اینکه معمولا کارهای ما ترکیب مقاصد مختلف است و ترکیب عواطف و ماده، و او دوست دارد این را در کارش منعکس کند.

 

نام این اثر «توفان» است. اما این شاخه ها و تنه های براق فولادی شبیه درخت یا سلسله اعصاب یا رگهای بدن، که در ده هزار بند به هم جوش خورده اند، به طور سمبولیک، یا نمادین، از طریق این شیرفلکه ها، به سیستم لوله کشی داخل موزه متصل شده اند، انگار دارد شیره موزه را بالا می کشد، یا شاید دستگاه مرموزی است که آسمان را ذوب می کند و به داخل رگهای موزه می ریزد.

 

خانم استراوس، کارشناس موزه، شیرهای سمبولیکی که لوله های درهم پییچیده این اثر را به دیوار موزه مربوط می کنند را اشاره به آب می داند، همچنانکه اسم اثر هم می تواند به گرداب تعبیر شود. او می گوید وجود این شیرفلکه ها، هم اشاره دارد به نیروی خارق العاده طبیعت که می توان آن را باز کرد یا بست، و همچنین اشاره به مواد خام این اثر دارد، یعنی لوله های فولادی، که اساسا برای انتقال آب به کار می روند، در لوله کشی های ساختمانها، یا کارخانه ها، و حتی شاخه ها و تنه درختان که این اثر به آنها شبیه است هم هادی آب هستند. خانم اشتراوس می گوید فرم های راکسی پین، هر چند شکل ارگانیک و زنده دارند، ولی از دستمایه های صنعتی ساخته شده اند.

 

roxy_paine_bnشاخه های درهم و براق و فولادی راکسی پین،  امسال تابستان از جاذبه های توریستی نیویورک خواهند بود، و هنرمند مفهومی، که با تاکید بر عقلانیت و صنعت و معماری، می کوشد کارش را از بیان عاطفی بپیراید، از راه دیگر باز به زیبائی می رسد.

 

راکسی پین، قبول می کند که زییائی کارش ممکن است هزاران توریست  را به بام موزه بکشاند که در کنار آن از همدیگر عکس بگیرند، ولی می گوید از نظر او زیبائی، دستاورد فرعی چیزی است که بی نهایت پیچیده و فکرشده است و همزمان در لایه های متعدد معنی دارد. او می گوید زیبائی از دید او چیزی است که ما نتوانیم کنترلش کنیم، نتوانیم کاملا درکش کنیم.

 

 

هزاران تماشاگر در طول تابستان تا اواسط پائیز به دیدار این اثر بالای بام موزه خواهند آمد و قطعا چیز زیبائی در بدنه براق و پرتنش آن خواهند یافت، که درک تازه ای از طبیعت و و دید تازه ای از امکانات صنعت، عرضه می کند.

 

***

 

تماشاگر در برخورد با این اثر، طبعا بلافاصله اشاره آن به درخت و طبیعت را می گیرد، درخت است منتهی از فولاد ضد زنگ و جوشکاری و صنعت. اما هر چند این توده فولاد که مثل سلسله اعصاب یا رگهای بدن، شاخه شاخه، از تنه ها جدا می شوند، مثل ریشه های درخت، مثل شاخه های درخت، زیر آفتاب و آسمان نیمه ابری جلوی منظره زیبای پارک و آسمانخراشهائی که دورش را گرفته اند، زیبا به نظر می رسد، ولی خود هنرمند اصرار دارد که زیبائی هدفش نبوده، یعنی این کار تزئینی نیست. دکور نیست.

 

در بیانیه ای که منتشر کرده، راکسی پین می گوید این اثر می خواهد پنج فکر یا ایده گوناگون را همزمان القا کند: یک) جنگلی که نیروئی ویرانگر آن را ریشه کن کرده باشد، نیروئی هم طبیعی و هم مصنوع بشر؛ نیروئی پرهرج و مرج و افسارگسیخته، مثل توفان یا گردباد، دوم) نیروئی توفنده و جوشان و خروشان، سوم) درختی در روند آبستره، یا انتزاعی شدن، کش و قوس می آید و تغییر شکل می دهد، چهارم) به عنوان تمثیلی از غوغا و توفان درونی، مثل بیماری صرع، که شباهت اثر به سلسله اعصاب آن را نشان می دهد و بالاخره، پنجم)، یک سیستم لوله کشی صنعتی که مجنون شده باشد، مثلا کارخانه پتروشیمی، یا پالایشگاه نفت.

 

اما از این ها گذشته، درونمامه غالب در این کار او، ارتباط فرهنگ بشری است به طبیعت، یعنی چطور فرهنگ انسان، چیزی مستقل از طبیعت نیست بلکه بخشی از آن است.

 

roxy_bm bn راکسی پین همیشه روی ارتباط طبیعت و صنعت کار کرده، از دسته کارهاش که معروف بوده تا حالا، مجسمه های چدنی است از گیاهان عجیب است و یک مقدار چیدمان هائی که شبیه لابراتور تحقیقات گیاهی است، و چند سال است درختهای فولادی مثلا شکسته شده یا صاعقه زده درست می کند که نمونه اش درخت 10 متری ای عظیمی بود که همزمان با بی ینال ویتنی در همین پارک شهر نیویورک علم کرده بود.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 28, 2009

Rudo Y Cursi

«لوس و پررو» رقابت دو برادر در فوتبال و زندگی

 

rudo_y_cursi_3 دیه گو لونا و گیل گارسیا برنال، دو هنرپیشه برجسته سینمای مکزیک در فیلم لوس و پررو، نقش دو برادر را بازی می کنند که به کمک یک کارشناس فوتبال در دهات دورافتاده مکزیک کشف می شوند و منتقل می شوند به پایتخت و به سرعت به مقام ستارگان فوتبال کشور صعود می کنند، اما شهرت زودرس و تصمیمهای ناروا، واقعیت های تازه ای در برابر آنها می گشاید که تصور نمی کردند.

 

فیلم مکزیکی «لوس و پررو»  ضمن اینکه در جشنواره ترایبکا نشان داده شد، فیلم پایان بخش جشنواره فیلم آتلانتا هم بود هفته گذشته. در این فیلم، سلاطین سینمای موج نوی مکزیک گرد هم آمده اند. دو بازیگر اصلی فیلم، کارگردان فیلم و سه هنرمندی که تهیه کننده و صاحبان کمپانی پخش کننده فیلم هستند، هر کدام نقشی داشته اند در پنج سال اخیر در به وجود آوردن آنچه اکنون موج نوی سینمای مکزیک دانسته می شود. 

 

در فیلم «لوس و پررو» یا Rudo Y Cursi سلاطین سینمای نوین مکزیک دو برادر، از یک طرف بر سر عشق مادر با هم رقابت می کنند، و از طرف دیگر، برای رسیدن به قله های شهرت در فوتبال... رقابت آنها باهم و عشق آنها به هم، یاد آور فیلمی است با شرکت همین دو بازیگر که آغازگر موج نوی سینمای مکزیک بود به نام «و مادر خودت هم» ..Y Tu Mama Tambien   کار یکی از غول های سینمای مکزیک، کارگردان «آلفونسو کوئارون»، که سناریوی آن را همراه با برادر کوچکترش کارلوس کوئارون نوشته بود. حالا کارلوس کوئارون، در چهل سالگی، در فیلم اولش بار دیگر این دو بازیگر محبوب را کنار هم می گذارد اما در نقش هائی متفاوت.

 

در فیلم کمدی RUDO Y CURSI  «لوس و پررو»  یک برادر  پررو است  و آن یکی لوس، که از دهات دوردست برمی خیزند و در صحنه فوتبال مکزیک می درخشند.   گیل گارسیا برنال Gael Garcia Bernal می گوید فرصتی بود برای تجربه کارهائی که قبلا با دوست بازیگری «دیه گو لونا» امتحان نکرده بودند.

 

به اصرار کارگردان، کارلوس کوئارون، گیل گارسیا برنال که مسن تر است، در فیلم «لوس و پررو» نقش برادر کوچکتر را بازی می کند. دیه گو لونا می گوید جا به جا کردن تفاوت سنی باعث شد که رابطه آنها تغییر کند و او باید نقش برادر عاقل تر را بازی می کرد، که با حال بود.

ولی آشکار است که کارگردان فکر کرده اگر همان دو هنرپیشه را بردارد و برادرش هم تهیه کننده باشد، موفقیت فیلم قبلی سال 2001 را نه تنها یادآوری می کند، بلکه تکرار می کند.

 

این فیلم در حال حاضر، پرفروش ترین فیلم سینمای مکزیک است. اما این فیلم، که نخستین کار کارلوس کوئارون، سناریست چهل ساله است که تا حالا بیشتر به عنوان سناریست مطرح بود، از یک طرف هم حاصل موفقیت فیلم قبلی است که این دو هنرپیشه را به ستاره تبدیل کرد.

 

کارگردان آن فیلم، برادر بزرگتر کارلوس، آلفونسو کوئارون، این فیلم را در کنار دو غول دیگر موج نوی سینمای لاتین، یعنی الهاندرو گونزالس ایناریتو، و گی یرمو دل تورو،  تهیه کنندگان و پخش کنندگان هستند در شرکت جدیدشان «چا چا چا»  -- که موجودیت آن همین دو هفته پیش اعلام شد.  وقتی گفتم سلاطین سینمای موج نوی مکزیک، منظورم حضور همه این ها پشت فیلم «پررو و لوس»  بود.

 

اما  فیلم «یی تو ماما تامبین» Y Tu Mam Tombien سفری بود که در آن دو همسفرنوجوان و زن بالغی که با آنها همراه شده بود، نه تنها به بلوغ و خودشناسی می رسند، بلکه با فقر و فساد و عقب ماندگی در کشور خودشان آشنا می شوند.  اگر در آن فیلم، دو شخصیت از شهر رفتند به جائی دور افتاده و عقب مانده در ساحل دریا، در این فیلم، دو برادر از جائی عقب مانده و دور افتاده می آیند به مرکز، و به اوج شهرت، و به این ترتیب، نوع دیگری به بلوغ می رسند، خودشناسی آنها بعد از روبرو شدن با شهرت و زرق و برق ستاره فوتبال شدن است که گزینه های زندگی، پیروزی را غیرمنتظره و زودرس را برای آنها تلخ می کند.  ولی مقایسه با آن فیلم، یعنی فیلم سال 2001 آلفوسنو کوئارون، که از آغازگران موج نوی سینمای مکزیک بود، با این فیلم، که فیلم شیرین و مفرحی است، بار سنگینی بر دوش آن می گذارد که شاید نتواند برآورد کند.

 

از جمله انتقادهائی که منتقدان آمریکائی کرده اند، باید از کیتی ریچ نام برد که در نشریه اینترنتی «سینمابلند» از تمثیل های زورکی و آشکار فیلم انتقاد کرده و استفاده سناریست از شگردهای روشده ی داستانگوئی را کوبیده.  مثلا یک برادر، بعد از آنکه برای اولین بار از خانواده جدا می افتد،  در اثر اعتیاد به قمار و کوکائین، تباه می شود و آن یکی برادر، که می خواهد از موفقیتش در فوتبال برای رسیدن به آرزوی خواننده شدن استفاده کند، ثروتش را به پای یک گوینده تلویزیون می ریزد که عاشق پول و شهرت اوست.  اما خانم ریچ نوشته، این فیلم در حالیکه سعی می کند از تبدیل شدن  به یک فیلم ورزشی پرهیز کند اما پایانش یکباره ورزشی می شود و گل سرنوشت سازی در مسابقه نهائی... که دو برادر را به هم می رساند.

ویدیو و دنباله مقاله...

Partly Private (documentary)

مستندی در باره سنت «ختنه» پسران

 

Partly_Private_1 اسم فیلم پارتلی پرایوت، بازی با ترکیب واژه parts به معنی اعضای بدن است در انگلیسی، و واژه priavate به معنی خصوصی، که می شود Private Parts  -- در اسم فیلم، اسم عضو را به صفت تبدیل کرده، و به این ترتیب، معنی آن شده «بعضا خصوصی.»  موضوع فیلم تلاش یک زن و شوهر مقیم نیویورک است، یکی مصری یکی اسرائیلی، که می خواهند در باره ختنه کردن فرزند ذکور خود، تصمیم بگیرند.  این فیلم از جمله مستندهائی متعددی است که در جشنواره ترایبکا نمایش داده می شوند.

 

فیلم مستند «بعضا خصوصی»  را خانم دانی الون و شوهرش فیلیپ در باره مشکلی ساختند که بعد از تولد اولین پسرشان با آن روبرو شدند: اینکه آیا را ختنه کنند یا نکنند.  دانی الون می گوید موضوع ختنه پسرها هرگز به فکرش خطور نکرده بود، تا وقتی حامله شد و شوهرش آن را مطرح کرد و به فکر او رسید که فیلمی بسازند که تحول رابطه آنها را در حال رسیدن به تصمیم برای ختنه کردن فرزندشان نشان دهد.

 

در نخستین صحنه فیلم، خانم الون خود و شوهرش را معرفی می کند و بیننده می بیند که هر دو آنها از فرهنگهائی می آیند که در آن ختنه فرزند یک سنت رایج است، در حالیکه به گفته او 80 در صد از مردان دنیا، ختنه نمی شوند و با مشکل خاصی هم روبرو نمی شوند.

 

در یک صحنه از فیلم، توریست های هوادار سریال تلویزیونی «سکس و شهر» را در تور مخصوصی، به یک فروشگاه اجناس سکسی آورده اند و خانم الون از فرصت استفاده می کند که  نظر آنها را در باره ختنه کردن بپرسد. (برای نمایش در «صدای آمریکا» بعضی از صحنه ها که ابزار کمک جنسی مغازه را نشان می دهد، به ناچار از فیلم بیرون آوردیم.

 

خانم ایلون می گوید کسب تجربه به پدرومادر دید انتقادی می دهد. او می گوید بعد از نگرش انتقادی به موضوع ختنه در فیلم، حالا دیگر بر خلاف گذشته، از ایستادگی در برابر سنت و چیزهای بی ارتباط به سبک زندگی خودش، هراس ندارد.  بخشی از فیلم حاوی تحقیقات خانم الون در باره ختنه است.

 

خانم الون می گوید این فیلم فقط در باره ختنه نیست، بلکه می خواست از طریق آن، خیلی از جنبه های زندگی را زیر سئوال ببرد. او می خواهد مردم از رابطه هاشان، و از گزینه ها و تصمیم های زندگی، چیزی بدست آورند و همه چیز را سرسری قبول نکنند.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 27, 2009

Fighting

شرط بندی بر سر کتک کاری

 

Fighting_5 فیلم «جنگیدن» -- یکی از پرفروشترین فیلمهای روز آمریکا، داستان پیروزی جوان تنومند شهرستانی با بازی «چنینگ تی تم» در مسابقات مشت و لگد غیرقانونی، که پولدارها روی برنده شرطبندی می کنند. این فیلم با فروش غیرمنتظره، در جدول پرفروش ترین فیلمهای روز، به مقام سوم رسیده. در این فیلم شنینگ تاتم جوانی است که از شهرستان به نیویورک می آید برای دستفروشی ولی موفقیت او در مسابقات خیابانی مشت و لگد، او را با جهان دیگری آشنا می کند.

 

انگار تم این هفته، کتک کاری است. دیروز مستند راجع مایک تایسن، قهرمان مسابقه مشت زنی را داشتیم و امروز هم فیلم «جنگیدن» یا کتک کاری را داریم... این هم راجع به قلدری مردهاست. و عشق زنها به مردهای قلدر و بزن بهادر...

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی، با پریسا

مسابقه ای که محور داستان فیلم «جنگیدن» یا Fighting است مثل مسابقه مشت زنی قهرمانی جهان، نمایشی است سرگرم کننده برای یک عده، که هیجان آن را با شرطبندی بر سر برنده اضافه می کنند، اما فرق مسابقات مشت زنی یا بوکس، با مسابقه جنگیدن در پسکوچه ها یا پشت بامها، این است که در این مسابقه دیگر هیچ مقرراتی وجود ندارد. خوب بود اسم این فیلم را به فارسی «کتک کاری» ترجمه می کردیم، اما در فارسی «کتک کاری» یک مسابقه نیست، در حالیکه در انگلیسی به زدوخورد برای مسابقه fight می گویند و حتی مسابقه بوکس هم یک fight است.

در این نوع مسابقه جنگ تن به تن، دو مبارز، با دست خالی، با هم روبرو می شوند و با مشت و لگد به جان هم می افتند.

 

داستان فیلم خیلی ساده و حتی کلیشه ای است خیلی شبیه فیلمفارسی. شخصیت اصلی، پسر تنومند و خوش بدن ولی ساده لوح شهرستانی، با بازی «چنینگ تی تم» Channing Tatum تقریبا مثل شخصیت فردین است که به شهر بزرگ می آید از شهرستان برای کاسبی، ولی با آدمهای ناباب قاطی می شود، مبارزه می کند و برنده می شود.

 

به قول منتقد باستن گلوب، عنوانش احمقانه Fighting و داستانش «به کهنگی خود خاک است» اما چند عامل دست به دست هم داده اند تا این فیلم مثل الماس در خاک بدرخشد -- یکی شخصیت سازی است که از داستان بیرون می زند، دیگری فضاسازی است، که خیابانهای و پسکوچه های محلات شهر را برای تماشاگر ملموس می کند و از همه مهم تر، درک ریتم زندگی خیابان است که خیلی با صبر و به بطالت و بیهودگی نشستن، همراه است، که این را در فیلم هم خوب لمس کرده و هم خوب نشان می دهد.

 

***

 

Fighting_2در فیلم «جنگ تن به تن» نوستاره جوان چنینگ تی تم، یک دستفروشی ساده دل شهرستانی است و ترنس هاوراد، یک شیادی است نانش را از برگزاری مسابقات شرطبندی غیرقانونی بدست می آورد. مراسم افتتاح اکران فیلم «جنگیدن» هفته پیش در یونیون اسکوئر، بود محله ای در نیویورک که درآن، تحصیلکردگان مرکز شهر، با طبقات کارگری محلات دوردست تر، شانه به شانه می سایند. از جمله حاضران، خواننده ریتم اند بلوز، مری جی بلاج و چنینگ تی تم، هنرپیشه نقش اول، که دوست دارد بگوید ضربه هائی که در این فیلم می خورد، واقعی است.

 

چنینگ تی تم می گوید وسط فیلمبرداری اولین مسابقه، دماغش مشت خورد و خون افتاد و مربی مشت زن حرفه ای که سرصحنه بود، روی آن یخ گذاشت، ولی کارگردان می گفت نه، درستش نکنید، و می خواست با همان دماغ خونی، ادامه بدهد. صحنه خون آمدن از دماغ او را در این گزارش نشان می دهیم. بازیگر برایان وایت Brian White می گوید در جریان فیلمبرداری دوبار ضربه مغزی خورد، دندانش شکست و دنده اش ترک برداشت. ترنس هاوارد، شخصیتی شبیه پاانداز را بازی می کند، حیله گر شرور خیابانها، که به آرزوهایش نرسیده.

 

ترنس هاوارد می گوید شخصیت او بارها شکست خورده و ول کرده و سازش کرده ولی برخورد او با این جوان رویائی با بازی چنینگ تی تم است که به فیلم زندگی می دهد. او می گوید در هر رابطه ای حضور آدمی که به خودش اعتقاد دارد لازم است که دیگری هم اعتماد به نفس پیدا کند.

 

منتقدها فیلم را به خاطر اصالت باورکردنی صحنه های جنگ تن به تن خیابانی، ستایش کرده اند. چنینگ تی تم می گوید بین صحنه ها سر فیلمبرداری مدام بحث بود بر سراینکه چطور می شود صحنه را جالبتر کرد، و از ترنس هاواراد تعریف می کند و به شوخی می گوید ازش بیزار است.

 

***

 

fighting_channing فیلم «جنگیدن» Fighting داستان ساده ای دارد، راجع به پسری است که از شهرستان، از ایالت آلاباما، می آید نیویورک برای اینکه کسب و کار کوچکی داشته باشد اما یک شیاد خیابانی شیکاگوئی، برگزارکننده مسابقه های غیرقانونی جنگیدن با بازی ترنس هاوارد، راه تازه پول درآوردن را به او یاد می دهد.

 

داستان خیلی ساده است، جنگیدن است و عشق و برنده شدن قهرمان آزاده، ولی به قول راجر ایبرت، منتقد شیکاگو سان تایمز، شخصیت ها در این فیلم از داستان کلاسیک دعوای سه پرده ای، بالاتر می زنند. ادعای فیلم این است که آدمهای پولداری پیدا می شوند که سر جنگیدنهای غیرقانونی در پسکوچه های نیویورک، دههاهزار دلار شرطبندی کنند. راست یا دروغش گردن خودش... به قول ایبرت، فیلمبرداری شرطبندی بر سر دعوا در پسکوچه ها، از فیلمبرداری در استادیومهای مسابقات بوکس به مراتب ارزان تر است.

 

ما به قول ای او اسکات، منتقد نیویورک تایمز، این یک داستان حقیقی نیست بلکه یک حکایت است یا fable و حکایت مجبور نیست با واقعیت تطبیق کند، اما در سینه این فیلم، یک واقعی گرائی فیاض و پربرکت نفس می کشد که در فیلمهای نظیر آن کمتر دیده شده و البته فیلمبرداری در مکان های واقعی در محلات شهر نیویورک هم به این واقعی گرائی کمک کرده.

یکی از جنبه های این فیلم که خیلی ستوده شده، فضاسازی آن است. وسلی موریس در باستون گلوب می نویسد فیلم «جنگیدن» Fighting شهر نیویورک را طوری برای ما زنده می کند که هالیوود کمتر می تواند بسازد -- از دید این منتقد، باشگاه های شبانه حس واقعی دارند. آپارتمانهای کوچک سازمانی در بروکلین، واقعا تنگ حس می شوند و مسابقه های جنگیدن را واقعا تماشاگر لمس می کند، انگار این بازیگرها واقعا به سروکول هم می کوبند -- هر کدام از مسابقات، شامل دو جنگنده اند و جمعیتی نعره کشان و پرسروصدا و شرط بندی های کلان. محل دعواها می تواند هر جا باشد، بالاخانه ساختمانی که می تواند یک کلیسا باشد، یا حیاط خلوت پشت یک مغازه در برانکس. این منتقد یادآور شده که این مشت زنی نیست. رینگی وجود ندارد که جنگیدن را محدود کند و بی قاعده بودن جنگیدن، آن را خنده دار هم می کند.

 

ای او اسکات در نیویورک تایمز می نویسد حتی «جنگیدن ها هم خوب ساخته و پرداخته شده اند، و در ظرافت طراحی و دکوپاژ، مثل ویدیوکلیپ یا میوزیک ویدیو هستند، و داستان ساده فیلم هم بی شباهت به قصه فیلمها و نمایشهای موزیکال نیست... داستان جوان فروتن و تنومندی که در خیابانهای پرخطر و سرسخت، رویاهای بزرگ خودش را دنبال می کند و از این نظر، مترادف است با سری فیلم های Step Up که در باره رقابت رقص استپ هستند بین جوانهای خیابان، و کمک کرده اند به شهرت پیدا کردن ستاره جوان، چنینگ تی تم. اسکات در جبین چنینگ تی تم می بیند که به ستاره ای بزرگ تبدیل بشود، از جنس مارلون براندو، او را دارای حساسیت و چابکی می بیند که حتی به موقعیت های باورناپذیر و چاخان قصه هم، اعتبار می بخشد.

 

از دیتو مانتی یل Montiel سال 2006 فیلم دیگری دیدیم در باره بزرگ شدن خودش در محله برانکس نیویورک سال گذشته، با بازی رابرت داونی جونیور و از جمله همین هنرپیشه، چنینگ تی تم Channing Tatum به نام «راهنمای شناسائی قدیسین» Guides to Recognizing Your Saints و فیلم جدیدش، «جنگیدن» از آن هم بهتر است، چون در آن از ملودراماهای خانوادگی خبری نیست. اما این فیلم هم مثل آن یکی، علاقه این کارگردان به کوچه ها، به پیاده روها، به کافه های سرخیابان و زندگی در آپارتمانهای تنگ را نشان می دهد و توانائی خاصی نشان می دهد در ساختن این فضاهای داخلی...

 

ایبرت به خصوص به تماشاگر توصیه می کند که حواسش را به دیالوگهای فیلم که آن را دیتو مانتی یل باهمکاری سناریست رابرت میونیک نوشته، دقت کند برای اینکه از کلیشه های رایج خیلی فراتر می رود و این تصور را به و وجود می آورد که شخصیت ها دارند این حرفها در همان لحظه به زبان می آورند.

 

ایبرت نوشته «جنگیدن» یک اتفاق خارق العاده سینمائی نیست اما بیشتر از آنچه تصور می کرد تماشاگر را به درون خود می کشد -- آگهی های فیلم تاکیدشان بر حادثه و دعواست اما فیلم از جهان بینی ای که آن آگهی ها را به وجود آورده فراتر می رود و به تماشاگر، تجربه ای خوش پرداز و متاثرکننده می دهد، که تماشاگر را شگفت زده می کند.

 

البته «کتک کاری» یا جنگیدن یا مبارزه، Fighting فیلم عالی ای نیست و به قول ای او اسکات، حتی تظاهر آن را هم ندارد. یک ذره گنده گوئی، ملودرام یا غلو، در این فیلم نیست، ولی در عوض، پر از درام و تنش های دراماتیک است.

 

fighting_parisat در میان همه منتقدهای نشریات آمریکا، کلادیا پوئیگ، منتقد یو اس تودی، نت مخالف می زند و نوشته این فیلم به قدری کند است و به قدری ضعیف است که ضربه های آن نمی تواند کسی را گیج کند. پوئیگ با منطق داستان فیلم اشکال دارد و می پرسد تعجب دارد که این جوان برازنده و قوی با این هیکل تنومند و هوش ذاتی، نمی تواند شغل درست و حسابی برای خودش پیدا کند و ناچار است برای ارتزاق خودش، کنار خیابان آی پاد تقلبی بفروشد.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 26, 2009

Tyson

نگاهی به آن سوی خشونت

 

tyson_1 فیلم «تایسن» مستندی است در باره مایک تایسن، قهرمان مشت زنی سنگین وزن سابق دنیا -- که اکران سراسری آن از هفته پیش در آمریکا شروع شده. بیشتر این فیلم ، حرفهای خود مایک تایسن است خطاب به کارگردان فیلم و دوست قدیمی اش، جیمز توبک، که از  دسترسی اش به تایسن استفاده کرده برای دادن تصویری که نه لزوما افشاگرانه است و نه چندان مستند، ولی با این حال، به خاطر چیزهائی که تایسن حاضر می شود در باره ذهنیات خودش ارائه بکند، شگفتی بر انگیز است، و به قول یک منتقد، آن را تبدیل کرده است به فیلمی در باره خشونت و ترحم.

 

جیمز توبک Toback  از همان فیلم اولش در سال 1978 فیلم «انگشتها» Fingers علاقه خاصی به شخصیت های سیاهپوست به خصوص قهرمانان ورزشی سیاهپوست، نشان می دهد، به عنوان مفری از ملال و روزمرگی طبقه متوسط سفیدپوست آمریکائی مثل خودش --  تایسن هم قبلا هم در یک فیلم توبک ظاهر شده بود، فیلم «سیاه و سفید» راجع به جوانهای سفید مقم حومه شهرها که شیفته فرهنگ هیپ هاپ بودند و می خواستند سیاه بشوند.  اما فیلم «تایسن»، یک مستند غیرمتعارف است.

 

***

 

برای افتتاح اکران سراسری مستند «تایسن» در  لس آنجلس، خود مایک تایسن، قهرمان سابق سنگین وزن بوکس جهان، حاضر شده بود در کنار دوست قدیمش و کارگردان فیلم، جیمز توبک. مایک تایسن می گوید هنگام فیلمبرداری خیلی راحت بود و سابقه آشنائی اش با جیمز توبک، همه چیز را آسان کرد و حالا خودش باور نمی شود بعضی حرفهائی که در فیلم به زبان آورده.

 

توبک می گوید هدف او از ساختن این فیلم این بود که یک انسان خارق العاده و پیچیده را به جهانیان نشان دهد و به تماشاگر امکان دهد که مدتی در ذهن این شخصیت رنگارنگ، زندگی کند، شخصیتی که رنجها کشیده و سرپا مانده. یک داستان تراژیک انسانی.

 

مایک تایسن می گوید اگر فروتن نباشید، جهان، فروتنی را به شما تحمیل می کند.

 

از جمله حاضران در مراسم، باید از بازیگر اسکات کان، پسر جیمز کان، و همچنین فوتبالیست برجسته مایک استرن نام برد، و هنرپیشه، کارل ودرز، که مایک تایسن را دوره کرده بودند. قهرمان سابق سنگین وزن جهان، شوگر شین موسلی می گوید بوکسورها معمولا از مایک تایسن می ترسیدند، که حریف را در کمتر از 90 ثانیه فرومی کوبید.

 

***

 

tyson_3 «تایسن» فیلمی است که شاید دیدن بعضی صحنه های خشونت بار آن برای همه نباشد.  بوکس یک ورزش خشن است وقتی دو انسان به سرو کله هم می کوبند و از خیلی جهات، فیلم «تایسن» هم  فیلمی است در باره خشونت -- و اشتهای ما برای خشونت، و  اینکه می خواهد برود ببیند در آن طرف خشونت را نگاه کند، یعنی بوکسوری که ضربه هاش، غول های سنگین وزن را گیج می کرد و سرعت پیاپی آنها، فرصت به حریف نمی داد -- بیست سال پیش...پشت این ضربه ها چه فکر و احساسی دارد.

 

فیلم «تایسن» ضمنا در باره مایک تایسن به عنوان یک چهره فرهنگ عامه هم هست، که به خاطر چند افتضاح که به دادگاه کشید، از جمله چند طلاق جنجالی و محکومیت به اتهام تجاوز، در اذهان عمومی، تصویر یک هیولای درنده را پیدا کرد. تصویری که در این مستند هم از او می بینیم، در صحنه آن مسابقه مشهور ده سال پیشش با ایوندر هالیفیلد Evander Holyfield را با دندانهاش بیرون کشید.  ولی ضمنا، فیلمی هم هست در رابطه این انسان با دنیا  و آدمهای دیگر.

 

بیشتر فیلم، مایک تایسن را نشان میدهد که نشسته است منزلی نزدیک اقیانوس آرام، احتمالا در کالیفرنیا، و دارد با دوربین مستقیم صحبت می کند، در باره مسابقه قهرمانی جهان که در 20 سالگی برنده شد، در باره  زنهاش، در باره زندانی  کشیدن... به قول منتقد نیویورک تایمز، طوری حرف می زند که انگار هیچکس آنجا نیست.  همین در فیلم یک حس نزدیکی رعب انگیزی به تماشاگر می دهد -- چون ترسناک است نزدیک بودن به چنین هیولائی -- ولی این نزدیکی، ضمنا ترحم برانگیز هم هست -  با این حال، این سئوال هم هست که چقدر ترحم باید داشت نسبت به آدمی که، با اینکه  او در  نوجوانی او را از دنیای تبهکاری بیرون کشیدند و تعلیمش دادند که خشم درونش را در مسابقه بوکس، جهت و هدف ببخشید، و به میلیونها دلار ثروت هم دست یافت، ولی هیچوقت نتوانست طبیعت درنده خو و زودجوش خودش را رام کند، و به قول معروف، بیشتر از آنچه حرفه عجیب و خشنش، بوکس، اجازه می داد، خسارت وارد آورد به خودش و اطرافیانش.

 

چنین آدمی را خیلی ترجیح می دهند فراموش کنند، و این مستند هم یکجانبه است. مستندی به سبک بیطرفانه خبری 25 سال پیش در باره مایک تایسن ساخته شد تحت عنوان «پهلوان زمین خورده» --  بعد از محاکمه  به اتهام صد تجاوز به زنی که بعد از شام به منزل برده بود، و پرونده او را بست.

 

ولی برای توبک محدودیت فضای این فیلم جالب است. فیلم تقریبا مثل یک تک گوئی است از زبان مایک تایسن، و جذابیت آن در این است که دنیا را از زاویه دید او نشان می دهد.  بدون حضور توبک، که تایسن سالها از نزدیک می شناخته، امکان نبود این جزئیات فردی و احساسی از زبان این آدم بیرون بیاید.

 

tyson_4 جیمز توبک که در سی سال گذشته 9 فیلم داستانی ساخته، افت و خیز زیادی داشته --  کارهای برجسته ای دارد مثل Pick Up Artist و Two Girls & A Guy و کارهای ضعیف مثل Exposed  آن قدیم ها، یا  When Will I Be Loved این اواخر، سال 2004 فکر می کنم،  اما در فیلم هاش و سناریوهائی که برای فیلمسازهای دیگر، از جمله بری لوینسن، نوشته، تم های قمار، پیچیدگی روابط جنسی؛ و نقش زنان و هنرمندان در جامعه،  را، با داستانهائی در باره شخصیت های قدرتمند و خشن مافیائی و روابط نژادی بین سیاه ها و سفیدها، در هم می آمیزد. توبک استاد سابق ادبیات دانشگاه شهر نیویورک است، تحصیلکرده هاروارد،  جیمز توبک فرزند یک خانواده یهودی نیویورکی است که ثروتشان از تولید پوشاک می آمد.  بی نیازی مالی، همیشه توبک را سازش ناپذیر و تجربه گر، نگه داشته. این فیلم دنباله نگاهی است که از اولین فیلمش Fingers شروع کرد به قهرمان های سیاهپوست.

 

خیلی از منتقد ها در باره لحن تحلیلگرانه و صادقانه تایسن نوشته اند که گریبان تماشاگر را می گیرد. اسکات فانداس، منتقد ویلج وویس، این فیلم را به یک جلسه روانکاوی تشبیه کرده که در آن مریض وروانکار، هر دو خود مایک تایسن هستند. به قول ای او اسکات، منتقد نیویورک تایمز، هر چند فیلم قابل اعتمادی نیست چون یک طرفه است، اما فیلم صادقانه ای است.  کنت توران در لس آنجلس تایمز گیرائی فیلم را به مسابقه قهرمانی بوکس جهان تشبیه کرده و الیسن سموئلز در نیویوزویک نوشته یک مستند خارق العاده است.   الیسون سموئلز در نیوزویک Newsweek نوشته یک مستند خارق العاده است.  پیتر تراورس، منتقد رولینگ استون، نوشته انگار به تایسن در این فیلم آمپول حقیقت تزریق کرده اند، آنهم نه به خاطر اینکه خدمتی به او کرده باشند. این منتقد نوشته بعد از این فیلم نمی دانید از کجا خورده اید اما این ضربه قوی، بهترین فیلم است و نه فقط در میان مستندها.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 23, 2009

Whatever Works

هرچه کارگر افتد: بازگشت وودی به نیویورک

 

whatever_works_2 دیشب، چهارشنبه شب، جشنواره سینمائی ترایبکا درنیویورک، کار خودش را شروع کرد با نمایش فیلم جدیدی از وودی آلن، هنرمند نیویورکی، به عنوان برنامه افتتاحیه جشنواره --  فیلمی که وودی آلن را بعد از پنج سال و چهار فیلم، بار دیگر به شهر خودش، نیویورک بازگردانده است. درفیلم جدید وودی آلن، لری دیوید نقش یک نیویورکی میانسال و غرغرو را بازی می کند که در سن بالا، با یک زن جوان ازدواج می کند با بازی Evan Rachel Wood --  ولی گرفتار دعوای های خانواده این زن می شود که از ایالات جنوبی آمریکا هستند.

 

نزدیک به چهل سال برای فضای فیلمهایش از محدوده مرکزی شهر نیویورک بیرون نرفت و مشهور است که در این فیلم ها از جمله «هنا و خواهرانش» یا «منهتن» ، یا انی هال و چندین فیلم دیگر، از جمله معدود فیلمسازانی است که نه تنها شهر را خوب می شناسد، بلکه هر فیلمش به نوعی تجلیل و بزرگداشتی از جنبه های مختلف این شهر بود. اما چهار پنج سال بود -- از سال 2004 و فیلم Melinda & Melinda که وودی آلن دیگر در نیویورک فیلم نمی ساخت.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با بهنود
چهار فیلم در اروپا ساخت، سه تا در لندن، و فیلم ماقبل آخرش هم در بارسلون اسپانیا کار شده بود، اما فیلم «هر چه کارگر افتد» او را می آورد به محلات قدیمی و آشنایش، در کنار هنرمندی که شخصیتش خیلی شبیه روایتی از شخصیت سینمائی خود وودی آلن است از جهاتی -- لری دیوید Larry David، هنرمندی که شاید برای تماشاگران خارجی از جمله ایرانی ها زیاد شناخته نشده باشد، برای اینکه کارش بیشتر در تلویزیون بود، و موفقیت خارق العاده اش با سریال تلویزیونی «ساینفلد» شروع شد که لری دیوید تهیه کننده و نویسنده خیلی از قسمت های آن بود و حالا هم آن را با کار در شبکه HBO روی سریالی که خودش بازیگر آن است، ادامه می دهد، به نام Curb Your Enthusiasm که در آن لری دیوید نقش خودش را بازی می کند، نیویورکی ای که در لس آنجلس مثل ماهی بیرون از آب خود را بیگانه احساس می کند.

 

برای افتتاح جشنواره ترایبکا با  فیلم جدید وودی آلن، نه در ترایبکا، که محله ای است در جنوب منهتن، بلکه جلوی سینمای بزرگ و مجلل زیگفلد در مرکز شهر فرش قرمز اندخته بودند، و از جمله حاضران، باید از رابرت دو نیرو نام برد، بنیانگذار جشنواره ترایبکا، و دوست و همکار قدیمی او، هاروی کایتل و همچنین ستاره سینما اوما ترمن، که امسال یکی از داوران فستیوال است و ستاره جوان مقیم نیویورک، مری کیت السن و همچنین خانم دبرا مسینگ. برای خبرنگارها، بازگشت وودی آلن به نیویورک برای فیلمسازی، خودش خبرساز بود.

 

وودی الن می گوید ناچار بود برای فیلمسازی به اروپا برود چون بودجه فیلمهای او محدود است و پول فیلمبرداری در نیویورک را نداشت، تا اینکه فرصت آن بدست آمد.

 

whatever_larry لری دیوید فیلم «هر چه کارگر افتد» نقش شوهر بدعنق و مسن یک زن جوان را بازی می کندو کارش به نقش هائی شبیه است که وودی آلن در فیلمهای قبلی، برای خود می نوشت.

 

وودی آلن می گوید خوشبختی  او این بود که در چهل و چند فیلمی که ساخته، همیشه از بهترین هنرپیشه ها بهره مند بوده، با اینکه پول زیادی به آنها نمی دهد، ولی می گوید نقش هائی که به آنها می دهد که فراتر از تصادف ماشین و شوخی های رکیک، واقعا فرصت بازیگری به بازیگر می بخشد.

 

سبک کار وودی آلن با کارگردانهای دیگر متقاوت است، به خاطر اینکه به بازیگر میدان می دهد نقش را هر طور می خواهد  پرورش بدهد.  ایون ریچل وود می گوید می گویند وودی آلن بازیگر را کارگردانی نمی کند اما این طور نیست. فقط نمی خواهد مغز بازیگر را از ایده ها انباشته کند و اعتقاد دارد اولین برداشت همیشه بهترین است، یا برداشتهائی که بازیگر خیال می کند خراب کرده است و بداهه سازی می کند. او می گوید وودی آلن دوست دارد بازی طبیعی باشد، و  هر چند که بازیگر نباید از چارچوب سناریوئی که او نوشته تجاوز کند اما به او آزادی می دهد که با آن حال کند.

 

whatever_woodyt وودی آلن این فیلم را سی سال پیش برای کمدینی به نام زیرو ماستل Zero Mastel نوشته بود، که قبل از فیلمبرداری از دنیا رفت.

لری دیوید می گوید از پیشنهاد بازی در فیلم وودی آلن یکه خود، به دو صورت، هم خوب و هم بد.  خوب بود برای اینکه از او خواسته شد، و بد بود برای اینکه لزوما دوست ندارد چالش های بزرگی مثل بازی در یک فیلم سینمائی را بپذیرد و حتی به وودی آلن گفت انتخاب او اشتباه بزرگی است، ولی وودی آلن به او گفت که می تواند از پس آن برآید.

 

***

 

فیلم تازه وودی آلن به قول اریک کوهن، در مجله ایندی وایر، در یکی از نخستین نقدهائی که راجع به این فیلم در آمده، همان وودی آشنا و همیشگی است، هر چند کار متوسطی است و میانمایه، نه یکی از آثار خارق العاده وودی آلن. 


منتقدهائی که در این باره اظهارنظر کرده اند، می نویسند: دیوانگی عصبی که لری دیوید روی پرده تصویر می کند به این شخصیت و به فضای فیلم وودی آلن برازنده است. اما چیزی که وودی آلن به عنوان سناریست روشن نکرده این است که چه دلیلی دارد دختر خوشگل و ساده ی جنوبی صمیمی، به این مرد میانسال کج خلق و عصبی و ایرادگیر، دل بسته.

 

whatever_works_woody rachel به قول استیون ویتی، نویسنده روزنامه معتبر ایالت نیوجرسی، استار لجر Star Ledger، که این فیلم را یک فیلم هنری و مشغول کننده،  توصیف کرده، و حتی بازی ایون ریچل وود Evan Rachel Wood را هم تحسین کرده، صحنه های لری دیوید با این دختر جوان که بیست سال هم ندارد، خیلی ها را یاد صحنه هائی از زندگی خود وودی آلن می اندازد و آن افتضاح مشهور جنسی که به راه انداخت، وقتی با سون - یی Soon-Yi، دختر خوانده دوست دخترش میا فارو، همبستر شد و بعد هم با او ازدواج کرد.

 

همین نویسنده هم یادآور شده که سبک فیلم شبیه فیلم منهتن Manhattan است که سی سال پیش ساخته شده و اضافه کرده تعجبی هم ندارد برای اینکه اولین پیشنویس سناریوی این فیلم راهم وودی آلن همان سی سال پیش نوشته بود.


اسم فیلم کنجکاوی بر انگیز است. منظورش از «هر چه کارگر افتد» را بهتر است از خود وودی آلن بشنویم، که در مصاحبه ای با روزنامه هفتگی نیویورک آبزرور، حتی جواب آنها که از  داستان عشق پیری او خشمگین بودند، را هم داده است. وودی آلن می گوید  به اعتقاد او «تا جائی که به شخص دیگری آزار نرسد، تا جائی که کسی اذیت نشود، هر کاری که انسان در گذران زندگی انجام دهد، مقبول است، و خط قرمزی وجود ندارد، و آدم هر چه کارگر افتد را باید انجام دهد و به فکر مشروعیت یا مقبولیت آن نباید بود.  بنابراین هرچه کارگر افتد تا جائی که کس دیگری اذیت نشود، خوب است.»

 

جشنواره ترایبکا

 

جشنواره ترایبکا از امروز صبح، پنجشنبه کارش را رسما شروع کرد --  و ظاهرا امسال ناچار جشنواره را جمع و جورتر کرده اند.   این جشنواره به خاطر نقطه ای که در آن قرار گرفته، همیشه با مصیبت همجوار بوده. همانطور که می دانی جشنواره در محله ای شروع شد که در یک قدمی گودال عظیم برجهای تجارت جهانی است که در حمله یازده سپتامبر از بین رفتند.  چند ماه پیش هم جشنواره ترایبکا همجوار مصیبت دیگری شد، و آن ریزش درونی و ذوب کامل مرکز نظام مالی آمریکا بود که در وال استریت قرار دارد، که صدها و صدها میلیارد دلار ضرر داد.

 

whatever_behnud از طرف دیگر، جشنواره ترایبکا، با هرج  و مرج درونی هم روبرو بود امسال، به خاطر رفتن ناگهانی پیتر اسکارلت، مسئول برنامه ریزی جشنواره، که به گزارش نشریه تخصصی ورایتی، دو ماه قبل از شروع  جشنواره، کارش را نیمه کاره گذاشت و رفت ریاست جشنواره ابوظبی، باید با عجله جانشینی برای او می آوردند که این حالا با حضور رئیس قبلی جشنواره ساندنس، جافری گیلمور Geoffrey Gilmore ، باد تازه ای در بادبانهای ترایبکا افتاده -- ورایتی نوشته تغییرات اصلی جشنواره از سال بعد خواهد بود که گیلمور با برنامه های تازه سعی خواهد کرد اعتبار هنری جشنواره را بالاتر ببرد.  گیلمور همکاران برجسته خودش از ساندنس را نیز به ترایبکا آورده.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 22, 2009

The Soloist

تکنواز: جنون شخصیت

 

soloist_4 فیلم «تکنواز» یا سولوئیست، که برندگان جایزه اسکار، مثل «رابرت داونی جونیور» و «جیمی فاکس» نقش های اصلی آن را بازی می کنند، و آن را خود «استیون اسپیلبرگ» در استودیوی «دریم وورکز» تهیه کرده، براساس ماجرای دوستی اتفاقی و غیرمتعارف «استیو لوپز»  روزنامه نگار «لس آنجلس تایمز» با یک خانه بدوش خیابانگرد و مجنون است که در گذشته یکی از امیدهای برجسته ترین هنرکده موسیقی کلاسیک آمریکا بوده است.  مقالاتی که بعدا به صورت کتاب منتشر شد، شهرداری لس آنجلس را وادار کرد که سیاست خود را تغییر دهد. به اصرار کارگردان انگلیسی «جو رایت» هزار خانه بدوش، نقش های سیاهی لشگر و حتی بعضی نقش های کوتاه فیلم را بازی می کنند.

 

از قضا، این هفته، دو تا فیلم بیرون آمد در باره روزنامه نگارها، همزمان. فیلم دیگراین هفته  در باره روزنامه نگاری، State of Play  است و جالب است که هر دو این فیلم ها، به موضوع روزنامه به عنوان یک صنعت در حال زوال پرداخته اند و رقابت روزنامه نگارهای قدیمی و سنتی را با روزنامه نگار رسانه های جدید، نظیر بلاگرها، یا وبلاگ نویس ها، و بار دیگری فرصتی است برای نگاهی توام با غم غربت و نوستالژی به فضای تحریریه، ماشین های بزرگ چاپ و بوی تند جوهر.


ضمنا  فیلمی است سیاسی و جهت دار،  در باره بی خانه ها یا Homeless  ها - یک مقاله مفصل پارسال چاپ شده بود در نیویورکر سال گذشته، که بخش عمده ای از آن در باره تلاش استودیو بود برای فیلمبرداری از بی خانمانها در همان خیابانهای محل تجمع آنها. در خبرها بود که اصرار کارگردان جوان فیلم جو رایت، که اولین فیلمش را در آمریکا کارگردانی می کند،  برای استودیو میلیونها دلار هزینه داشت، برای اینکه این آدمها که خیلی هاشان بیماران روانی هستند که باید در آسایشگاه ها یا درمانگاه ها باشند نه در خیابان، به راحتی سیاه لشگرهای حرفه ای سینما، قابل کنترل نیستند.

 

حضور خیابانگردان، کمک زیادی به خود فیلم نکرده،  غیر از اینکه درجه اصیل بودن آن را بالا ببرد --  ولی بی خانمانی در آمریکا را گاهی حتی خود فعال های اجتماعی گاهی با فقریا کمبود مسکن، اشتباه می گیرند، اما چنانکه اد کاچ، شهردار قدیم نیویورک گفته بود، برای خیلی ها، بی خانمانی یک گزینه راه وروش زندگی است، و در هرحال، به خاطر کمبود مسکن نیست. در نتیجه، موضعی که این فیلم براساس مقالات استیو لوپز در این باره گرفته، شاید درست تر باشد که شاید با این پدیده باید به عنوان یک بیماری روانی برخورد شود. و همه جا تاکید هست که این داستان در باره نجات همه خیابان نشینان نیست، بلکه فقط در باره کمک به یک انسان است. اما فیلم بارها در میان خیل بی خانمان در مرکز لس آنجلس که معمولا از نظر ماشین سوارهای شهر پنهان هستند، پرسه می زند.  برای این کارگردان انگلیسی، جو رایت، نشان دادن جنبه دیگری از شهر لس آنجلس که مردم دنیا از آن بیشتر هالیوود پرزرق و برق دیده اند، ظاهرا کشش اصلی است.

 

soloist_robertقرار بود این فیلم پائیز پارسال اکران شود و حتی آگهی های  آن را هم مردم در سینماها به خاطر دارند، اما وقتی اعلام شد اکران فیلم می افتد به بهار امسال، همه گفتند که این بازیگرها شانس اسکار گرفتن را از دست می دهند. معمولا رای دهندگان اسکار فیلمهائی که سه ماه آخر سال دیده اند بهتر به یاد می آورند، اما کرک هانیکات در هالیوود ریپورتر نوشته بازی های جیمی فاکس و رابرت دانی جونیور در نقش های اصلی به قدری خیره کننده است که محال است از ذهن رای دهندگان اسکار برود.

 

او نوشته رابرت داونی جونیور، نقش  لوپز را به گونه روزنامه نگار سرسختی و کج خلقی بازی کرده که حتی با اکراه کشیده می شود به ادامه کار ماجرای «نتنی یل،»  پیامد موفقیت خیره کننده اولین مقاله ای که در باره او نوشت. و جیمی فاکس هم با موفقیت نشان می دهد که چطور این مرد از طریق موسیقی می تواند دنیای درونی و خلوت برای خودش بیافریند، درست وسط همهمه خیابان. تصویری که او از بیماری شیزوفرنی می دهد متفاوت است با تصویری که راسل کرو در فیلم «یک ذهن زیبا» A Beautiful Mind خلق کرد از آن استاد بیمار دانشگاه پرینستون.

 

soloist_jamie جو رایت، کارگردانی است که به تصاویر پرپرداز خیلی علاقه دارد، و بنابراین، کرک هانیکات، منتقد ورایتی از او انتقاد کرده که فیلمش زیادی زیبا و فاخر است، مثل همان Atonement اما آنچه در آن داستان عشقی زمان جنگ کار می کرد، اینجا در باره آدمهای خیابانی کارگر نیست.  اما دیوید دنبی در نیویورکر، بیشتر بر استفاده فیلم از موسیقی بتهوون به خصوص سنفونی چهارم تاکید کرده و نوشته موسیقی بتهوون به فیلم حرکت و جلال بخشیده و جو رایت هم سعی می کند حرکات دوربین را با عظمت و شکوهی که در این موسیقی هست، منطبق کند و از این نظر موفق تر است فیلم Atonement که در آن حرکات عظیم دوربین روی جراثقال و کرین و ریل، بیشتر برای خودنمائی بود. 

 

soloist_kambiz کریستی لومایر، منتقد آسوشیتدپرس، نوشته حضور هنرپیشه های سنگین و برندگان اسکار، کمکی نکرده به این فیلم، که روی کاغذ، فیلم بی نظیری است اما در عمل چیزی بیشتر از فیلمهای آبکی و احساساتی شبکه Lifetime نیست که بیشتر تماشاگرهاش زنهای خانه دار هستند. این منتقد، به خصوص از بازی جیمی فاکس انتقاد کرده که نوشته یک بعدی است و حال آدم را می گیرد.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 21, 2009

Crank2: High Voltage

سینمای انفجاری و شنیع با «فشار قوی»

 

Crank_1 فیلم «کرنک 2: فشار قوی» در رقابت با چپاندن  حداکثر خشونت و سرعت و زیاده روی در همه چیز در یک فیلم، برنده می شود. در این فیلم، با شرکت ستاره کم حرف فیلمهای حادثه ای، جیسن استَتَم، شخصیت قاتل حرفه ای «چو چلیوس» است که در آغاز فیلم قلب بزرگ و پرتپش او را گنگسترهای چینی از بدنش بیرون می آورند و به جای آن یک قلب مصنوعی با باطری ضعیف می گذارند. بنابراین، برای پیداکردن قلب اصلی و مجازات تبهکاران، او به این قلب مصنوعی متکی است که هر ساعت باطری آن به شارژ احتیاج دارد.

 

فیلم Crank 2: High Voltage «پیچ: فشار بالا» --  که از جمعه پیش اکران سراسری آن در آمریکا شروع شد -- و فروش سه روز اولش روی بیشتر از 2 هزار و 200 اکران، نزدیک به 7 میلیون دلار بود، که آن را قرار داد در مقام ششم جدول هفته پیش.  با اینکه فروشش در مقایسه با فیلم قبلی همین مجموعه زیاد قابل ملاحظه نیست، اما منتقدها خیلی از فیلم Crank 2  تعریف کرده اند.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با کامبیز

تعریف منتقدها شاید خودش نشانه بدی باشد برای فیلمی که راز موفقیتش در این است که نه به قهرمان داستان، نه به تماشاگر، نه به منتقد، به هیچکس فرصت فکر کردن ندهد.  قهرمان داستان،  که باید مدام به قلب مصنوعی اش برق برساند، اگر یک لحظه درنگ کند برای فکر کردن، همانجا می میرد.

 

دو فیلم Crank  کار دو هنرمند غیرمتعارف سینماست که هم سناریست هستند و هم کارگردان و هم تهیه کننده. «برایان تیلور» و «مارک نه ولدین» Mark Neveldine --  قهرمان داستان، قاتل حرفه ای است به اسم چو چلیوس Chev Chelios، با بازی جیسن استتم، در نقشی متفاوت با آنچه در سری جدی تر Transporter بازی می کند.

 

کرنک اول، یک فیلم حادثه ای یا action بود، خیلی kinetic، که اغراق هنرمندانه کرده بود در نمایش سرعت سرگیجه آور. در آن فیلم، چو چلیوس، قاتل حرفه ای را گنگسترهای مرموز چینی، زهرخور کرده بودند، و یک ساعت وقت داشت پادزهر پیدا کند، اما از شانسش، ترشح آدرنالین بیشتر در بدنش، می توانست تاثیر زهر را موقتا عقب بزند -- آدرنالین همان چیزی است که خطر و سرعت و وحشت و حیرت باعث ترشح آن در بدن می شود.

 

اما در سه سالی که از کرنک اول می گذرد، کسی منتظر فیلم دومی نبود، برای اینکه آخر آن فیلم، او را پرت می کنند از هلیکوپتر بیرون، و روی سنگفرش پیاده رو، پخش می شود.  ولی چنانکه  فیلم حاضر، یعنی Crank2: High Voltage یا کوک یا پیچ دو، فشار قوی،  نشان می دهد، این شخصیت، روئین تن، هر چند روی سنگفرش، تقریبا متلاشی می شود، اما به خاطر قلب قوی تپنده اش، زنده می ماند.

 

Crank_5 فیلم کرنک دو، دقیقا همانجا شروع می شود که کرنک اول به پایان رسید. صدای چولیوس در متن فیلم می شنویم می گوید که اینجا من نمردم! و بعد شاهد آن هستیم که چگونه گنگسترهای چینی جسد او را با بیل از روی سنفگرش جمع می کنند می برند به کلینیک زیرزمینی برای بیرون آوردن قلبش، که آن را در یک فلاسک قرمز پر از یخ می گذارد که ببرند پیوند بزنند به بدن رئیس صد ساله شان، با بازی دیوید کارادین.

 

برایان تیلور، سناریست و کارگردان فیلم، می گوید به «چو» Chev یک قلب الکترونیک داده اند که مدام به شارژ برق نیاز دارد که به تپش ادامه بدهد و بنابراین ماموریت جیسن در فیلم دوم این است که قلب برقی را در حرکت نگه دارد و سعی کند قلب خودش را پس بگیرد و بگذارد داخل سینه اش.

 

جیسن استتم می گوید کار با برایان تیلور و مارک نولدین به خاطر شیوه غیرعادی فیلمسازی آنها، صفا دارد و می افزاید آنها خیلی از زمانه خود پیش هستند. برایان تیلور می گوید نوشتن این فیلم مثل ساختن آن، راحت بود، مثل دوچرخه سواری در سرازیری، و دلیل آسانی آن این بود که ما همه چیز معلوم بود، بازیگرها، با شخصیت ها آشنا بودند.

 

سفر خشونت و آمیز شخصیت Chev، افتان و خیزان است، چون مدام باید باطری قلبش را شارژ کند.  جیسن استتم می گوید در خواندن سناریوهای مارک نولدین و برایان تیلور، درس خود را یادگرفته، برای اینکه هر چیزی ممکن است، که بار اول باورش نمی شد. او می گوید فیلم دوم، به مراتب شدیدتر، پرماجراتر، احمقانه تر، توهین آمیزتر،  مسخره تر، حادثه ای تر، و کلا از هر نظر، بیشتر از فیلم اول مایه دارد.

خشونت به قدری اغراق شده است که خنده دار می شود.  مارک نولدین می گوید همراه برایان در پنج شش سال اخیر سبک با حالی برای فیلمبرداری دیجیتال پیدا کرده اند که به کار، شکل سینمائی می دهد، متقاوت با فیلمهای یوتوب. برایان تیلر می گوید فیلم اول را با دوربین های گران 250 هزار دلاری گرفتند که سبک فیلمبرداری آنها را محدود می کرد چون آنها دوست دارند دوربین را تکه پاره کنند و در فیلم دوم، همه دوربین ها، ارزان هستند و می شد راحت از مغازه مثل آن را خرید. بنابراین 30 دوربین ویدیوی دیجیتال به کار بردند، بی خیال خطر برای دوربین.

 

مارک نولدین می گوید بعضی مواقع دوربین ها را روی میله های بلند سوار کردند که زاویه های غیرعادی بگیرند، ولی گاهی هم هشت تا دوربین ویدیوی ارزان Canon را روی ریل منحنی 180 درجه ای سوار کردند و سعی شان این بود که تصاویر فیلم ماتریکس را امروزی کنند و به تصویری از سرعت برسند که ضمن جلوبردن حادثه، آن را در لحظه متوقف می کند.

 

***

 

Crank_4 مجموعه کرنک، فیلمهای کم خرج است یا به اصطلاح  درجه دو، یا B-Movie به نظر می رسد که از روی فرمول ساخته شده باشد. وقتی فرمول فیلمهای مشابه را برداری ضربدر ده یا ضربدر صد بکنی و شخصیت های کلیشه ای را برداری، و آنقدر در آنها اغراق کنی که به قول سم ادمز منتقد لس آنجلس تایمز، منفجر شوند، وقتی عمدا سعی کنی به همه، از مکزیکی ها گرفته تا سیاه ها تا مسلمان ها تا چاق ها تا چینی ها، فاحشه ها، رقاص ها، قاچاقچی ها، و علیل ها و پیرها، به همه به یکسان توهین بشود، وقتی خشونت غضبناک را از اوج بگذرانی و حماقت را، بی خجالت، به نهایت برسانی، آن وقت است که مثل فیلم کرنک دوم، از مرزها می گذری، و  به قول منتقد ویلج وویس، این نیست که از هر خط قرمزی بالازده، بلکه در جائی که این فیلم قرار دارد، کیلومترها از آنچه بالاهای خط قرمز دانسته می شود، دورتر است و در بی وزنی آن بالاها، همه چیز ممکن است.

 

امید فیلمسازها این است که بالاخره مقاومت تماشاگر را در هم بشکنند و او را در این سواری سریع، و پرانرژی جنون آسا، با خودشان همراه کنند که به فکر شخصیت پردازی و باورپذیربودن قصه ها نباشد.

 

هلن اوهارا، منتقد نشریه تخصصی امپایر، می نویسد این فیلم را «ورشکسته اخلاقی» خطاب کردن، حق مطلب را ادا نمی کند.  این فیلمی است که به جای قصه، خشونت الکی دارد و به جای شخصیت، سکس و برهنگی بیخودی، و به جای تم یا درونمایه، سلیکان مخصوص بزرگ کردن سینه های رقاص لختی کاباره را می ترکاند. در هیچ فیلمی دیده نشده که شخصیت نوک سینه خودش را جلوی دوربین ببرد. در این فیلم، خودآزاری چندش آور هم هست و حتی مختصری هم خطر، ولی شکر خدا که با همه اینها، فیلمی است بی نهایت سرگرم کننده و مفرح، و یکی از خنده دار ترین فیلمهای سال.

 

به قول سم ادمز، این فیلم از پوچی و خشم و غضب، نیرو می گیرد. فیلمبرداری دیوانه وار از دهها زاویه مختلف را ادیت سریع و بی صبر فیلم تکمیل کرده و به این ترتیب، از نظر سبک داستانگوئی، تفاوت زیادی دارد با Crank  اول که فیلمبرداری شیک و سبک مونتاژ ساده تری داشت.  صحنه های خنده دار فیلم، بیشتر به جستجوی برای برق مربوط می شود – که می تواند از همه جا بیاید، از کابل فشار قوی گرفته تا سوراخ فندک ماشین، تا گرمای بدن یک آدم دیگر، از جمله یک پیرزن.

 

موسیقی راک Mike Patton گیتاریست گروه Faith No More هم به هیجان فیلم اضافه کرده و به صحنه ها، بارعاطفی سنگین می دهد. مارک نولدین و برایان تیلور، تصاویر فیلم را از اسلحه و دل و روده و برهنگی بیخودی و تعقیب های سریع و تصادف و انفجار پر کرده اند، که برای اهل اینجور فیلم ها، به قول منتقد لس آنجلس تایمز، مثل تغذیه از برق فشار قوی است.

 

جنت کتسلولیس، منتقد نیویورک تایمز هم که این فیلم را آخرین کار شنیع هنرمندان، مارک نه ولدین و برایان تیلور توصیف کرده،  نوشته علاقنمدان کرنک اولی خوشحال می شوند بدانند که مدیر فیلمبردار، برندن تروست، نمی داند منظور از جاهای خصوصی اندام انسان چیست و اینکه هر دو فیلمساز، همچنان در برابر بلوغ، مقاومت می کنند.

 

مغزی و کله پوکی، خودش می تواند یک پیام باشد، یک واکنش باشد به دنیا، به متظاهران به پرمغزی.  ولی فیلمی که اینطور خودزنی می کند، دیگر جای زدن برای کسی باقی نمی گذارد و همه می گویند ای ولا.  اما مثلا تای بر، منتقد باستون گلوب، یادآور شده که این فیلم در مرز هرزه نگاری، یا پورنوگرافی قرار دارد و اضافه کرده که زیاده روی های آن، لزوما براندازنده یا انقلابی نیست و بانمک هم نیست، بلکه به طرز دردناکی، بچگانه است.

 

خیلی ها هم فیلم کرنک دو را با یک بازی ویدیوئی تشبیه کردند، یا فیلمی بر اساس بازی ویدیوئی، خانم اوهارا، منتقد امپایر، نوشته این فیلم ثابت می کند که می شود فیلم خوب ساخت بر اساس بازی های ویدیوئی، اما به شرط آنکه بازی ویدیوئی قبلش وجود نداشته باشد و اضافه کرده که منتظر کرنک سوم است، به صورت سه بعدی.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 20, 2009

State of Play

دوجور روزنامه نگاری و دو جور فساد

 

state_of_play_4 «وضع بازی» در یک داستان جنائی و حادثه ای، به نقش مطبوعات به عنوان وجدان بیدار جامعه نگاه تازه ای می اندازد و با داستانی برگرفته از حوادثی که نظیر  آنها را در روزنامه ها می خوانیم، آن را با دهه 1970 مقایسه می کند.  در محور داستان فیلم، رابطه دوستی یک روزنامه نگار با یک نماینده کنگره قرار دارد، و رقابت رسانه های نوین مثل اینترنت و بلاگ، با رسانه های سنتی، مثل روزنامه ها. اما محور فیلم دو تحقیق همزمان است یکی در باره فساد دولتی و سیاسی، و دیگری در باره فساد در زندگی شخصی سیاستمدار و روزنامه نگار.

 

«وضع بازی» فیلمی است بین المللی، با اینکه داستان آن در واشنگتن می گذرد، و بر آمریکا متمرکز است، کارگردانش، اسکاتلندی است و هنرپیشه اصلی اش استرالیائی است، سناریویش را آمریکائیان نوشته اند.  فیلم «وضع بازی» جمعی از هنرمندان فیلمهای سیاسی اخیر را دور هم جمع کرده، که همه از سینمای انگلیسی زبان هستند که حالا جهانی شده، و همه در برگردان ماجراهای واقعی و مستند، به فیلم تجربه دارند. 

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی

کارگردان فیلم، «که وین مکدانالد» Kevin McDonald هنرمندی اسکاتلندی است که با فیلم «آخرین پادشاه اسکاتلند» گل کرد، در باره ایدی امین، دیکتاتور نیمه دیوانه اوگاندا...   سناریوی فیلم  State of Play بر اساس یک سریال ششساعته تلویزیونی انگلیسی بی بی سی، بازنویسی شده. آن را متیو مایکل کارنهان Carnahan نوشته، کسی که سناریوی فیلم سیاسی و ضد جنگ رابرت ردفورد Lions for Lambs را نوشته بود، همراه با تونی گیلروی، که فیلم Duplicity را ساخته بود اخیرا با جولیا رابرتز و کلایو اوئن، در باره رقابت دو شرکت عظیم مواد مصرفی، و همچنین فیلم مایکل کلیتون Michael Clayton را ساخته بود دو سال پیش، در باره نقش وکلای فاسد در پنهان کردن خطرات محیط زیستی و بهداشتی مواد شیمیائی تولید یک شرکت عظیم. سناریست دیگر فیلم، بیلی ری Billy Ray سناریست فیلم Breach است آن هم براساس یک ماجرای واقعی... در باره مامور عالیرتبه FBI که جاسوس روسها شده بود.

 

فیلم «وضع بازی» هم همان تم های خاص واشنگتن  را دنبال می کند، یعنی  سوء استفاده از قدرت و فساد اداری و مالی.  یک شرکت نابکار است که تلاش می کند از افشای فساد و کلاهبرداری کلانش در قراردادی با وزارت دفاع آمریکا، جلوگیری کند و راسل کرو Russell Crowe خبرنگاری است به نام «کل Cal» که می خواهد جلوی آبروریزی دوست قدیمش نماینده مجلس با بازی بن افلک را بگیرد، چون تحقیقش در باره این شرکت، با کشته شدن همکار جوانش همزمان شده، همکاری که نماینده مجلس اعتراف می کند با او رابطه جنسی برقرار کرده. زن نماینده مجلس، با بازی رابین رایت پن، قبلا  در دانشگاه معشوق روزنامه نگار بوده و رابطه آنها دو سال پیش باعث شد ک مدتی است دو دوست قدیمی با هم حرف نمی زنند.  

 

یعنی باز هم افشاگری است در باره مطبوعات و سیاستمداران در فساد صنعتی و مالی، و اینکه گاهی بعضی افشاگری های رسانه ها، همراه با بعضی ملاحظات یا لغزش های شخصی سیاستمداران و روزنامه نگاران، می تواند جلوی برملا شدن حقایق واقعی را بگیرد.

 

فیلم وضع بازی، به خاطر تمرکزش بر مطبوعات واشنگتن، خاطره فیلم «همه مردان رئیس جمهوری» در باره تحقیق واشنگتن پست در باره نقش رئیس جمهوری در دزدی اطلاعاتی «واترگیت» را زنده می کند.

 

کارگردان «که وین مکدانالد» می پرسد جامعه چه شکلی پیدا می کرد اگر خبرنگارها نبودند که نقش وجدان بیدار جامعه را بازی کنند؟  او می گوید قلب فیلمش بحث در باره آینده خبر و گردآوری خبر است، که در فیلم از طریق رابطه بین راسل کرو، که یک خبرنگار باسابقه از نسل روزنامه نگاران قدیم است و یک بلاگ نویس جوان، با بازی ریچل مک ادمز، و برخورد آنها نشان دهنده برخورد دنیای اینترنت و تکنولوژی جدید است با روزنامه های سنتی، که یک کسب و کار و هنر در حال مرگ هستند.

 

راسل کرو می گوید در جهان رسانه ها، عینیت گرائی واقعا یک اسطوره است و یک ابهام اخلاقی در ذات روزنامه نگاری وجود دارد برای اینکه بالاخره مطبوعات را هم انسانها می نویسند. او می گوید در دهه 1970 وقتی فیلم مردان رئیس جمهوری ساخته شد، مردم روزنامه نگاران را قهرمان می دانستند و اعتقاد داشتند آنها منابع خود را به دلایل صحیحی مخفی نگه می دارند و خبر چاپ نمی کردند مگر آنکه به حقیقت آن اطمینان پیدا می کردند.

 

که وین مکدانالد می گوید جذابیت فیلمش این است که فیلم پیچیده ای است، خیلی شخصیت دارد، خیلی عمق دارد و خیلی چرخش داستان، و کلی هم شوخی، که کسی فکر نمی کرد در این فیلم باشد، در حالیکه دیدم مردم واقعا می خندند. فیلمی است پر از شخصیت و حادثه.

 

***

 

داستان فیلم پیچیده است برای اینکه آن را شلوغ کرده اند.  مثل فیلم قبلی گیلروی، همان Duplicity که به قدری چرخش داشت قصه، که تماشاگر را گیج می کرد. اینجا هم لطمه ای که خورده این است که گره های متعدد داستان را مجبور می شود در سکانس آخر، حل کند.

 

اما داستان این است که چند نفر کشته می شوند تقریبا همزمان، درست یک روز قبل از آنکه نماینده کنگره، کالینز، با بازی بن افلک، می خواهد در یک جلسه جنجالی، افشاگری کند در باره یک شرکت عظیم، که متهم است با دولت قرارداد دفاعی بسته که مالیات دهنده را 40 میلیارد دلار سرکیسه کند. اما یکی از کسانی که می میرد، مردی است با یک چمدان پر مدرک برای نماینده مجلس، دیگری دوچرخه سواری است که شاهد قتل بوده و سومی هم دستیار نماینده مجلس است که با او رابطه جنسی داشته، که سر راه اداره، او را جلوی قطار زیرزمینی می اندازند. این همان گیر اخلاقی شخصی است که کار اصلی و وجدانی این نماینده مجلس را به خطر می اندازد.

 

اما در محور فیلم، رابطه دوستی دیرینه این نماینده مجلس است با یک خبرنگار روزنامه ای شبیه به واشنگتن پست، که در جوانی عاشق زنی بوده که نماینده مجلس با او ازدواج کرده، با بازی رابین رایت پن... شخصیت ریچل مک ادمز، بلاگ نویس روزنامه است که دنبال مطالب جنجالی می گردد، و در این داستان با راسل کرو همراه می شود برای کشف ماجرائی که انتظارش را ندارد.

 

چند چیز در این فیلم همه را به یاد «همه مردان رئیس جمهوری» انداخته، که فیلمی بود براساس ماجرای واقعی تحقیق واترگیت که ریچارد نیکسن، رئیس جهموری آمریکا را به زیر آورد. تحقیق دو خبرنگار روزنامه واشنگتن پست، باب وودوارد و کارل برنستین، که آن را در سال 1974 به صورت کتاب منتشر کردند و بعد با شرکت رابرت ردفورد و داستین هافمن، فیلم سینمائی آن ساخته شد به کارگردانی الن جی پاکولا  . Pakula

 

state_kevin اما حرفی که فیلم «وضع بازی» می زند این است که در زمانی که مطبوعات سنتی زیر فشار رسانه های جدید قرار دارند، روزنامه ای مثل واشنگتن پست به جای اینکه دو خبرنگار با تجربه را برای کشف یک همچه توطئه ای بیرون بفرستد، یک خبرنگار با تجربه را با یک بلاگ نویس جوان همراه می کند که عجله دارد همه چیز را بلافاصله آنلاین بگذارد. سردبیر روزنامه بیشتر به خبر جنجالی رابطه جنسی نماینده مجلس علاقه دارد تا افشاگری نماینده مجلس در باره قرارداد کلان خدمات دفاعی با یک شرکت خصوصی.

 

سئوالی که فیلم مطرح می کند این است که در رسانه های جدید، ارزش خبرها با هم یکسان می شود و بنابراین، رابطه جنسی یک نماینده متاهل کنگره، با یک دستیار جوان، در رسانه های جدید، ارزشی معادل تحقیق او در باره توطئه کلاهبرداری 40 میلیارد دلاری پیدا می کند.

 

اما خبرنگار با تجربه، بعد از مشاجرات زیاد، سرانجام تبدیل می شود به راهنمای بلاگ نویس جوان. و جالب است که برخلاف انتظار تماشاگر، بین اینها رابطه عشقی هم پدید نمی آید که این هم چشمکی است از سوی نویسندگان فیلم، به فرهنگ تازه حاکم بر محیط کار در آمریکا و جای تازه زنها، که برخلاف فیلمهای قدیمی راجع به مطبوعاتی ها، مثل فیلم  Gal Friday حالا دیگر زن ها می توانند در مطبوعات با مردها همکار باشند، ولی معشوق آنها نشوند. 

 

با گذاشتن صحنه هائی مشابه فیلم همه مردان رئیس جمهوری، مثل فضای داخلی روزنامه، مثل دیدارهای شبانه با منابع خبری در گاراژهای تاریک، فیلم «وضع بازی» عمدا می خواهد با اشاره به آن فیلم برای خودش اعتبار کسب کند و ضمنا، تماشاگر را وادار کند که وضع مطبوعات آن زمان را با حالا مقایسه کنند.

 

state_of_play_2 سردبیر روزنامه  با بازی هلن میرن، بارها تذکر می دهد که یک شرکت عظیم روزنامه را خریده است و به زودی شاهد دستور صرفه جوئی های عظیم در مخارج خبرجمع کنی خواهیم بود از بالا، چیزی که الان در همه روزنامه های آمریکا شاهدش هستیم که از یک طرف به خاطر وضع اقتصادی، اگهی هاشان کم شده، و از طرف دیگر هم، خواننده از دست داده اند به خاطر اینترنت، و دائم دارند از صفحات و خبرها و کارمندان و خبرنگاران کم می کنند.

 

اما بحران روزنامه ها، قتل همکار نماینده مجلس، افشاگری نماینده مجلس در باره رابطه نامشروع جنسی... انگار همه این سوژه ها را از خود این روزنامه ها بریده اند. این فیلم براساس یک مینی سری، یا یک داستان شش قسمته که BBC سال 2003 پخش کرد ساخته شده، ولی جالب است که بعضی از چیزهائی که نشان می دهد بعدا بارها و بارها در خبرها بود، مثل قتل مرموز  دختری به نام ساندرا لیوی، که دستیار یک نماینده کنگره بود، زندگی آن نماینده را به کلی منهدم کرد و البته بعد معلوم شد هرچند که با این دختر رابطه داشت، اما در قتل او نقشی نداشت.  یا ماجرای سال گذشته فرماندار نیویورک که وقتی رابطه اش با یک روسبی در هتلی در واشنگتن برملا شد، کنار زنش ایستاد معذرت خواست و بعد هم ناچار شد استعفا بدهد. صحنه اعتراف نماینده مجلس در فیلم «وضع بازی» خاطره اعتراف فرماندار سابق نیویورک را انگار دارد پیش بینی می کند.

 

«وضع بازی» در سه روز اول اکرانش یک کم بیشتر از 14 میلیون فروش کرده که قابل ملاحظه نیست ولی بعد از فیلم «دوباره 17» زک افران، چون رقیب دیگری نبوده، مقام دوم را داشته در گیشه آمریکا. ولی منتقدها در باره آن چی می گویند؟

بیشتر منتقدهای روزنامه ها، از جمله ای او اسکات در نیویورک تایمز و راجر ایبرت در شیکاگو سان تایمز، از اینکه فیلمی در باره روزنامه دیده اند، احساساتی شده اند و اسکات نوشته وقتی در تیتراژ پایانی فیلم صحنه های حروفچینی و چاپ و بسته بندی روزنامه را نشان می دهد، اشک به چشم آورد، به خصوص چون همه مرگ قریب الوقوع مطبوعات را نزدیک می بینند. ولی همین منتقد از فیلم انتقاد کرده که در سرعت و حرصی که برای گنجاندن تم های باب روز دارد، وقت پرداخت به آنها را پیدا نمی کند، مثلا برخورد فرهنگ اینترنت و فرهنگ مطبوعات سنتی خیلی بیشتر جای کار داشت در این فیلم.

 

جی هوبرمن، در هفتگی غیرمتعارف نیویورک، ویلج وویس، هم یادآور شده که ممکن است عصر روزنامه به پایانش نزدیک باشد، اما فیلم راجع به روزنامه و روزنامه نگارها، یک ژانر یا خط سینمائی محبوب است که به این زودی ها تمامی ندارد.

 

state_parisa راجر ایبرت، منتقد پیشکسوت در شیکاگو سان تایمز،  اشاره کرده به چاخان هائی که در فیلم هست راجع به جزئیات کار مطبوعات، از جمله اینکه سردبیر هلن میرن روزنامه را چهارساعت برای گرفتن نتیجه تحقیق روزنامه نگار، معطل می کند، که ایبرت نوشته چنین چیزی اصلا ممکن نیست. از دید این منتقد، فیلم خیلی خوب و پرالتهاب شروع می شود اما در گره های پیچ درپیچ قصه، گم می شود و وقتی باید اوج بگیرد، گرفتار بازکردن عجولانه می شود از گره های داستان، و افت می کند.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 19, 2009

American Violet

دفاع از حقوق مدنی در تگزاس

 

american_violet_1 فیلم «بنفشه آمریکائی» داستان دستگیری یک مادر بیگناه است به جرم قاچاق مواد مخدر،  و مبارزه یک تنه  او در برابر دادستانی و مقامات محلی، برای اثبات بیگناهی اش، علیرغم آنکه با اعتراف دروغین به جرم، حضانت فرزندان را از دست نمی دهد، و می تواند از زندان رها شود.  فیلمی است براساس یک ماجرای واقعی که نظام قضائی تبعیض آمیز در شهرکی در تگزاس را به محاکمه می کشد.

 

برخلاف بیشتر فیلمهای هالیوودی که مبارزه یک ابرمرد یا ابرزن علیه یک نظام را نشان می دهند، اینجا قهرمان یک آدم واقعا معمولی است، که با این مبارزه، ابرزن می شود. فیلم «بنفشه آمریکائی»  در باره دستگیری ناحق مادر چهار فرزند است، به جرم داشتن و فروش مواد مخدر، همراه با جمعی دیگر از ساکنان یک مجتمع مسکونی در شهر «ملودی» تگزاس.

 

این زن از چند طرف قربانی دارد می شود، قربانی فساد اداری که می خواهد با بالابردن آمار محکومیت های مواد مخدر، بودجه خودش را توجیه کند، قربانی ظلم خانوادگی، پدر دو تا از بچه ها می خواهد با استفاده از محکومیت قلابی این زن، دو دختر خود را از او بگیرد ببرد با دوست دختر جدیدش، بزرگ کند.

 

<br/><a href="http://video.msn.com/video.aspx?vid=67e61fda-8b5e-4443-ae7e-83985f3e538b" target="_new" title="American Violet Behnam Nateghi VOA TV Report">Video: American Violet Behnam Nateghi VOA TV Report</a> «بنفشه آمریکائی» براساس ماجرائی واقعی است که در سال 2000 یعنی هشت سال پیش روی داد، در ملودی، تگزاس.. و به قول  تاد مککارتی، منتقد ورایتی، بهترین تبلیغی است که سازمان دفاع از آزادیهای مدنی آمریکا ACLU می توانست داشته باشد. فیلمی است که با صداقت جزئیات مبارزه واقعی علیه تعصب نژادی نهادینه شده در ایالت تگزاس را بازگو می کند، به کمک وکلای اعزامی این موسسه، که مرکزش در نیویورک است.

 

عده زیادی، سی نفر از ساکنان یک مجمتمع مسکونی «سیاهپوست نشین» دستگیر شدند، آن هم روی تهمت بی پایه یک خبرچین ناباب، و دادستانی هم به همه آنها می گوید اگر ورقه اعترافات را امضا کنند، به زندان نمی روند.  یا حکم حبس تعلیقی می گیرند و بر می گردند منزل.  این فیلم در باره یک قهرمان است، مادری که در برابر زور، ایستادگی می کند و تلاش می کند از حق خودش دفاع کند، فیلمی است که به خصوص می تواند در مدارس و دانشگاهها تماشاگر داشته باشد، به خاطر نمایش جزئیات یک پرونده واقعی از مبارز  یک تنه علیه تبعیض نژادی و ظلم خانگی.

 

فیلم بنفشه آمریکائی، داستان واقعی یک مادر جوان و بدون شوهر به نام رجینا کلی Regina Kellyرا بازگو می کند که در جریان حمله پلیس به یک مجتمع مسکونی در شهرکوچکی در تگزاس، به ناحق دستگیر می شود. رجینا کلی، که در سال 2000 دستگیر شد، در این مصاحبه، به همگان توصیه می کند که صادق باشند و امید خود را از دست ندهند، چون سختی برای همه وجود دارد اما دست آخر، همه چیز درست می شود. به این زن  گفته شده بود که اگر مثل دیگران، اعتراف کند، زندانی نخواهد شد، اما او تصمیم گرفت در محاکمه ای جنجالی از خود دفاع کند.

 

نیکول بیهاری، بازیگر نیویورکی که نقش خانم کلی را بازی می کند، می گوید قبل از فیلمبرداری ویدیوی محاکمه را بارها و بارها تماشا کرد و سعی کرد احساس این زن را هنگام جواب به سئوالها، درک کند. مشکل این زن این بود که هیچکس حتی وکیل تسخیری محلی، حرف او را باور نمی کرد. بازیگرآلفر وودارد Alfre Woodard که نقش مادر رجینا کلی را بازی می کند، می گوید در مناطق فقیرنشین که پول وکیل ندارند، از این چیزها زیاد پیش می آید، و وکلای تسخیری معمولا با دادستانی  همدست هستند و به تعداد محکومیت ها پول می گیرند.

 

منتقدها می گویند بازیگر نوآمده نیکول بیهاری به این زن روی پرده انرژی و جذابیت می بخشد. خانم بیهاری می گوید از این داستان نیرو گرفت و می خواست بازی او بزرگداشت رنج این زن باشد.

 

***

 

خانم رجینا کلی، که در جریان یورش پلیس به یک مجتمع مسکونی در شهرک ملودی، تگزاس، دستگیر می شود، گزینه سختی داشت: یا باید به 25 سال حبس محکوم می شد و از دست دادن حضانت هر چهار دخترش، یا اتهام مواد مخدر را قبول می کرد و حبس تعلیقی می گرفت و می رفت سر خانه و زندگی اش. اما این زن، که سوء پیشینه نداشت و پلیس نتوانست در منزل او آلات جرم پیدا کند، تصمیم گرفت یک تنه مبارزه کند علیه دادستانی محل، با نه گفتن به معامله ای که در برابر گذاشته بودند، که معنی اش، تائید مجرمیت خودش و بدست آوردن سوء سابقه بود، هر چند با گرفتن حکم زندان تعلیقی، می توانست به منزل برگردد.

 

حتی مادرش هم به او توصیه می کند اتهاماتش را بپذیرد. جامعه هم تصویر خوبی از او ندارد، زنی است بی شوهر، که اول بار در شانزده سالگی حامله شده، و پدرهای دو تا از بچه هایش در زندان هستند، و پدر دو تای دیگر هم سعی می کند آنها را از او جدا کند. ولی این زن که خلافی نکرده، حاضر نمی شود انگ سوءپیشینه روی خودش بزند، و  سرانجام به پیروزی بزرگی نائل می شود، برائت از تمام اتهامات که در نوع خودش و در آن محل، بیسابقه بود.

 

اما چه چیزی سرنوشت پرونده  او را عوض می کند؟ چطور موفق می شود؟ همانطور که گفتم، این فیلم تبلیغ بسیار خوبی برای اتحادیه دفاع از آزادی های مدنی آمریکا، American Civil Liberties Union یک موسسه غیرانتفاعی متشکل از وکلای داوطلب است، که کارشان دفاع از پرونده های مربوط به حقوق مدنی است.

 

american_violet_2 وقتی خانم کلی تصمیم می گیرد در زندان بماند و از خودش دفاع کند، توجه این سازمان به پرونده او جلب می شود و سرنوشت خانم رجینا کلی هم با ورود یک وکیل از ACLU به نام دیوید کوهن، با بازی تیم بلیک نلسن Tim Blake Nelson عوض می شود به خصوص بعد از آنکه او  یک وکیل تگزاسی از اهالی محل را هم با خودش همراه می کند. 

 

در این که فیلم «بنفشه آمریکائی» پیام مثبتی دارد، شکی نیست، و به عنوان یک فیلم سینمائی، مشکل آن شاید این باشد که نتیجه داستان از قبل معلوم است.  ولی به قول منتقدها، در این فیلم، سناریست بیل هینی Bill Haney و کارگردان تیم دیزنی Tim Disney  جز اینکه نقطه های مشخص دادرسی را با صحنه های نمایشی به هم وصل کنند، کاری نکرده اند، و بنابراین، به داستان، چرخش و هیجان نداده اند.

به قول منتقد هفته نامه تخصصی ورایتی، سناریو مثل یک خلاصه قصه است که دیالوگ ضمیمه آن کرده باشند، و کارگردانی تیم دیزنی هم خیلی کلی است و یکطرفه است و از هر نوع ابهامی پرهیز کرده.

 

مایکل اوسالیوان، منتقد واشنگتن پست هم انتقاد کرده از سناریست و کارگردان به خاطر اغراق و زیاده روی در این تصویر یکطرفه از خیر و شر، فیلم را از جذابیت انداخته اند. مثلا پدر دو بچه که مدام آنها را ازخانه مادر بزرگ می دزدد، خیلی بدکار نمایش داده می شود، یا زندان محلی را از زندان ترکیه در فیلم Midnight Express وحشتناک تر توصیف می کند، و به این ترتیب، هر چند تماشاگر نیاز به پیروزی این زن را روی زبانش مزه می کند، اما فیلم به خاطر اغراق هایش در نمایش خیر و شر،    یک ته مزه زورچپانی در مذاق تماشاگر باقی می گذارد.

 

لس آنجلس تایمز نوشته حقایق این داستان تکان دهنده است، اما فیلم، ما را در سفر این زن سهیم نمی کند و همیشه در حاشیه نگه می دارد، و استیون هولدن، منتقد نیویورک تایمز هم انتقاد کرده که فیلم «بنفشه آمریکائی» با نشان دادن اخبار مربوط به مبارزه انتخاباتی بوش و گور در سال 2000 در پسزمینه این داستان، می خواهد وانمود کند که تبعیض نژادی نهادینه در شهرک ملودی تگزاس، عارضه ای است از بی عدالتی بسیار گسترده تر.

 

am_violet_parisa همه منتقدها از  بازی خارق العاده نیکول بیهاری در این فیلم تعریف کرده اند. این دومین فیلم خانم بیهاری، هنرمند نیویورکی، اهل بروکلین، و فارغ التحصیل هنرکده جولیارد نیویورک است و موفق می شود که در دل تماشاگر، نه تنها ترحم، بلکه خشم، خشم نسبت به ظلمی که به این رفته، برانگیزد.

ویدیو و دنباله مقاله...