March 25, 2009

Sin Nombre

«گمنام»: با کاروان زیرزمینی مهاجران

 

sin_nombre_4 فیلم «سین نومبره» یا «گمنام» که اکران آن از جمعه هفته پیش در شهرهای بزرگ آمریکا شروع شد، یک فیلم کم خرج از سینمای مستقل آمریکا است که بعد از پیروزی خیره کننده در جشنواره ها، می آید تا استعداد جوانی را به سینمای جهان معرفی کند که با استفاده از هنرپیشگان آماتور و ناشناس، یک فیلم تعقیب و گریز عاشقانه ساخته است romantic thriller -- فیلمی است که موضوع های داغی مثل مهاجرت از آمریکای لاتین فقر زده به آمریکا را با عشق و خشونت و زیبائی های طبیعت خیره کننده آمریکای جنوبی  مخلوط کرده در سفری در جستجوی «رویای آمریکا» که یک قاره را زیر پا می گذارد.

 

فیلم «گمنام» Sin Nombre در ساندنس امسال، یعنی ساندنس 2009 همین دو ماه پیش،جایزه بهترین کارگردانی و بهترین فیلمبرداری را گرفت و یکی از نامزدهای جایزه بهترین فیلم هم بود، و با استقبالی که منتقدها از آن کرده اند، به نظر می رسد که سین نومبره فیلمی است که امسال بیشتر و بیشتر در باره آن خواهیم شنید.

 

گزارش ویدیوئی بهنام ناطقی با کامبیز

این فیلم کار اول کری فوکوناگا Cary Fukunaga هنرمند 32 ساله کالیفرنیائی است که چند سالی را در فرانسه تحصیل کرد و هفت سال است مقیم نیویورک است. فوکوناگا از پدر ژاپنی است و از مادر مکزیکی، و قبل از این یک فیلم کوتاه ساخته بود سال 2004 وقتی دانشجوی مدرسه سینمائی دانشگاه نیویورک بود، فیلمی به نام «ویکتوریا پارا چینو»  که جایزه اسکار بهترین فیلم دانشجوئی را گرفت، و ظاهرا این اولین فیلم، با خیلی از اولین فیلم ها متفاوت است، یعنی از آن فرصت های نادر است. کمتر پیش می آید کسی از راه برسد که همه دست اندرکاران در جبین او آینده ای درخشان ببینند. بیخود نیست که دو تا از ستارگان سینمای مکزیک یعنی «گیل گارسیا برنارد» و «دیه گو لونا» سرمایه این فیلم را تامین کرده اند. 

 

سین نومبره یا «گمنام» کارگردان جدید و استعداد بزرگ تازه  ای  را به سینمای جهان معرفی می کند، کری فوکوناگا.  فوکاناگا می گوید این فیلم داستان یک دختر هندوراسی است که عازم آمریکا است برای پیوستن به خانواده جدید پدرش، ولی به موازات آن، یک پسر عضو باند تبهکاران خیابانی در مکزیک،  با سر دسته گروه، اختلاف پیدا می کند و در یک موقعیت حساس، او را می کشد و این دختر را نجات می دهد، و این دو اتفاقی با هم همراه می شوند و این پسر، بدون اینکه بخواهد نقش راهنمای او را تا مرز آمریکا بر عهده می گیرد. فوکوناگا، در سین نومبره، ماجرای مهاجرت و آروزی دست یافتن به رویای زندگی در آمریکا را با داستان خشونت آمیز تبهکاران نوجوان در آمیخته است.

 

sin_nombre_fukunaga فوکوناگا می  گوید این دو خط داستانی را به طور اتفاقی پیدا کرد، هنگام تحقیق در باره یک فیلم کوتاه به موضوع مهاجرت از آمریکای مرکزی برخورد کرد،  سفر قاچاقی روی سقف قطارها، راهزن ها، تبهکاران...که قبلا نشنیده بود، مثل یک ماجرای وسترن که در جهان امروز به فاصله اندکی از مرز آمریکا رخ می دهد، چیزی که قبلا نمی دانست وجود دارد و همین الان هم یک عده روی قطارها در این سفر هستند.

فیلم سین نومبره با بودجه ای اندک و به سبک مستند فیلمبرداری شده اما کری فوکوناگا از بازیگران جوان وناشناس و بی تجربه خود، بازی های گیرائی کشیده است.

 

کارگردان فوکوناگا می گوید تصور نمی کند بازیگران واقعی بتوانند کاری که ادگار فلورس بازیگر نقش کسپر می کند، انجام بدهند، برای اینکه تسلط به فرهنگ کوچه را در چشمهایش می توانید بخوانید، و هیچ بازیگر طبقه متوسط یا با تجربه ای نمی توانست این نقش را به این قوت بازی کند چون ادگار خودش بچه آن محل است، البته گنگستر نیست، ولی بچه خیابان است، و می بینید که تجربه زندگی بیشتر از سنش  دارد. فوکوناگا می گوید دور ادگار در فیلم بازیگران تثبیت شده گذاشته است و این طور توازنی برقرار کرده که همه طبیعی به نظر می رسند.

 

علیرغم هزینه اندک، فیلم سین نومبره با فیلمبرداری خیره کننده از مناظر طبیعی آمریکای مرکزی از بالای قطار، تجربه سینمائی ای خلق کرده است که مشابه آن فقط در فیلمهای پرخرج و عظیم هالیوود پیدا می شود.

 

مهاجرت مکزیکی ها، الان خیلی بیشتر از همیشه، با موضوع خشونت تبهکاران قاطی شده، و مبارزه با تبهکاران سازمان یافته آن طرف مرز، همانطور که در خبر ها می خوانیم، یکی از مشکلات دولت اوباماست و بنابراین، آقای فوکوناگا خیلی زیرکانه سوژه فیلمش را انتخاب کرده. اما ظاهرش این طور است.  چون  در هر مقطعی در بیست سی سال اخیر این فیلم بیرون می آمد، همچنان موضوع روز بود و می شد اتهام سوء استفاده از موضوع روز را  به آن بست.

 

sin_nombre_3جریانی که این فیلم نشان می دهد و امروز در خبرها تازه جلوه می کند، یک جریان مدام است که مثل هر چیز دیگری در فرهنگ و اقتصاد، مدام متحول می شود، و این فیلم هم اولی نیست که ظاهرا با زرنگی می خواهد از ترکیب مشکل مهاجرت و تبهکاری، درام بسازد و توجه وجدان عمومی را به آن جلب کند. همین چند سال پیش (2004) فیلم «ماری پر از تبرک» Maria Full of Grace بود راجع به دختر معصوم و مهاجر فقیری که کیسه های هروئین را می بلعید تا بیاورد اینطرف مرز برای قاچاقچی ها، یا همین پارسال (2008)، فیلم «زیر همان  ماه» Under the Same Moon از پاتریشیا ریگن Riggen که اتفاقا داستانش، به فیلم «گمنام» شبیه است. در آن فیلم پسربچه ای که برای پیوستن به مادرش در آمریکا، از مرز عبور می کند و ناچار می شود وارد بشود به کاروان زیرزمینی مهاجران. یا فیلم درخشان El Norte یا «شمال» از گرگوری ناوا Nava که 25 سال پیش بیرون آمد.

 

اما فیلم گمنام، که به خصوص با این بودجه کم و بدون هنرپیشه معروف، ساخته شده، باید فیلم کوچکی باشد دنباله فیلمهای مشابه دیگری مثل آنها که اسم بردم، در دست هنرمند نوآمده «کری جوجی فوکوناگا» به یک فیلم عمده تبدیل شده، که  به قول جو مورگنسترن، منتقد وال استریت جورنال، فیلم اولی خیره کننده ای است که مژده از راه رسیدن استعدادی بزرگ در فیلمسازی» و تاد مککارتی، منتقد ورایتی، تائید می کند با این جمله که «استعداد بزرگی وارد صحنه شده است.»  و اضافه کرده که تسلط خیره کننده ای که فوکوناگا بر موضوع، بازیگرها، منظره ها، دوربین و داستانگوئی نشان می دهد، کار او را با نمونه های دیگر از این فضا و این داستان، متفاوت کرده.

 

لو لومنیک در نیویورک پست نوشته فراموش کنید همه آن فیلمهای گریه دار لیبرالها در باره مشکلات مهاجران را برای اینکه برخلاف همه آنها، این فیلم تکان دهنده است، بدون اینکه بخواهد اشک انگیز باشد، یک فیلم حادثه ای عشقی درست کرده با پسزمینه مهاجرت و تبهکاری.

 

کسانی که تاریخ این تحولات را دنبال می کنند، یاد رو شدن استیو سادربرگ Soderberg می افتند، با فیلم «سکس، دروغ و نوار ویدیو»  و رابرت رودریگز، که «ایل ماریاچی» را ساخت.  ولی داستان فیلم رودریگز که آن هم در مکزیک، آن طرف مرز آمریکا اتفاق می افتد، جهانی خیالی را نشان می دهد، در حالیکه فیلم «گمنام» ما را به یک جهانی واقعی و مستند می برد، هر چند نادیده، یا کمتر دیده شده.

 

sin_nombre_1جذابیت فیلم «گمنام» به قول منتقدانی که آن را ستایش کرده اند، این است که تماشاگر را به جهانی می برد که کمتر به آن توجه می شود و در واقع راز موفقیت این فیلمساز، نفوذ به آن جهان است، جهانی درحال عبور، متشکل از آدمهائی که از کشورهای مختلف آمریکای جنوبی، که  زندگی سخت و پرماجرائی را می گذارند، برای گذشتن پنهانی از مکزیک برای رسیدن به آمریکا، دنیائی است با هزاران هزار سکنه که از چشم مردم پنهان است برای اینکه کاروان زیرزمینی مهاجران است از یک طرف، و کار باندهای تبهکار قاچاق انسان و مواد مخدر، که آن را هم دعوت نمی کنند ازش فیلم بسازند. برای همین اسم فیلم را «گمنام» گذاشته، برای اینکه داستان آدمهائی است که هیچکس اسم آنها را نمی شنویم.  برای ساختن این فیلم، فوکوناگا رفته با این مهاجران غیرقانونی، آن زندگی خطرناک و جان به کف سفر شبانه روزی روی سقف قطارها را تجربه کرده.

 

مرکز ثقل داستان فیلم یک سرقت مسلحانه از قطار است که راهزن ها می خواهند پول وسائل این مهاجران بی چیزی که روی سقف قطار سفر می کنند، از آنها به زور بگیرند ولی کاسپر با کشتن سردسته دختر را نجات می دهد و با او فرار می کند. از این نظر، نصفه دوم فیلم به یک فیلم هیچکاک شبیه می شد که دو آدمی که قبلا همدیگر را نمی شناختند حالا در سفر خطرناکی کنار هم قرار می گیرند.

 

منتقدان این داستان را به خاطر دنیای تیره اش و همه به خاطر خوش بینی امیدوارکننده اش، ستایش کرده اند.  مورگنسترن، منتقد وال استریت جورنال، استفاده از فیلم و نگاتیو به جای فناوری دیجیتال برای ضبط صحنه ها را عامل غنای بصری صحنه های آن می داند. با این حال، بعضی ها آن را تحویل نگرفته اند، مثلا پیتر راینر در کریستین ساینس مانیتور می نویسد چرخش های خامدستانه قصه، تازه کاری فیلمساز را نشان می دهد.

 

یک نمونه مشخص فیلم در باره  تبهکاری و فقر و بچه های تفنگ بدست را در فیلم فرناندو می یرلس، کارگردان برزیلی  دیدیم، «شهر خدا»  City of God که مثل خیلی دیگر از فیلمسازهای جهان سومی، از جمله فیلمسازهای ایرانی، فقر و محرومیت را به کالاهای شیک جشنواره ای تبدیل کرده بود.  مانولا درگیس، منتقد نیویورک تایمز، می نویسد هر چند شباهت ها به خصوص از نظر استفاده ابزاری از خشونت بین این دو فیلم خیلی زیاد است، اما صداقت فوکوناگا باعث شده که فیلم او به آن ورطه سقوط نکند.  ولی اسکات فانداس در ویلج وویس، سخت به فوکوناگا تاخته، و نوشته باور ندارد که فوکوناگا  با تحقیق و تجربه در محل، به این فیلم رسیده باشد، بلکه به نظر این منتقد، تحقیق او تماشای مکرر فیلم «شهر خدا» بوده است. 

 

sin_kambiz فونداس، برعکس منتقدان دیگر، فوکوناگا را صادق نمی داند، و معتقد است که فوکوناگا آگاهانه روی نقطه های حساس منتقدان و تماشاگران معاصر، فشار می آورد و به اصطلاح رگ خواب آنها را پیدا کرده. فونداس آنچه  در فیلم «گمنام» به عنوان واقعیت و شبه مستند عرضه می شود، ساختگی و فریبنده می داند، و می نویسد فیلم «گمنام»  آشکارا تقلید فیلم «شهر خدا» هر چند که به بی پروائی آن نیست در استفاده ابزاری اش از فقر،  و بچه های تفنگ بدست.

ویدیو و دنباله مقاله...

March 24, 2009

God of Carnage on Broadway

خدای کشتار: نمایش جدید «یاسمینا رضا» در نیویورک

 

carnage_1 منتقدان آمریکا از اجرای نمایش نویسنده فرانسوی، یاسمینا رضا، «خدای کشتار»  روی صحنه تئاتر برادوی استقبال کردند.  یکشنبه شب این هفته، جمعی از ستارگان برجسته سینما و تئاتر آمریکا در کنار منتقدان سختگیر نیویورکی، شاهد افتتاح نمایش «خدای کشتار» خانم یاسمین رضا بودند. «خدای کشتار» دو زوج متمدن و مرفه از نخبگان جامعه را نشان می دهد که ظرف 90 دقیقه بحث بر سر دعوای پسرهاشان، آداب معاشرت را کنار می گذارند و یکدیگر را از هم می درند.

 

یاسمین رضا، نویسنده 50 ساله فرانسوی، یکی از پولسازترین نویسندگان دنیاست، و ایرانی ها به خبرهای او حساس هستند برای اینکه پدرش یک یهودی ایرانی است و مادرش یک یهودی مجارستانی. خانم رضا سال گذشته پرفروش ترین نویسنده فرانسه هم بود با بیشتر از 330 هزار جلد فروش کتابش از یک سال همراهی در سفرها با نیکلا سرکوزی، رئیس جمهوری فرانسه. 

 

به قول جودیت ترمن، که هفته پیش مقاله مفصلی در باره خانم رضا در نیویورکر نوشته بود، کمتر هنرمندی هست که قدرت خلاقیت خانم رضا را داشته باشد. در دو دهه گذشته خانم رضا سه رمان ادبی منتشر کرده، مسخ کافکا را برای رومن پولانسکی به فرانسه برگردانده، دو کتاب خاطره نوشته به سبک غیرمتعارف، مثل خاطرات سفرهایش با نیکولا سرکوزی، و هفت نمایشنامه نوشته که شهرت او را جهانگیر کرده.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با کامبیز

خانم رضا 22 سال پیش کارش را شروع کرد و نمایش هاش یکی بعد از دیگری جایزه «مولیر» بهترین نمایش را در فرانسه گرفتند.  آرت Art که سه نفر درآن بر سر ارزش هنری یک تابلوی گران قیمت مینیمالیستی سفید بر سفید، بحث می کنند، سومین نمایشنامه او  بود که سال 1995 بیرون آمد و هیچ نمایشنامه ی معاصری نیست در دنیا که به اندازه این نمایشنامه به زبانهای مختلف اجرا شده باشد. 

 

نمایش اخیرش «خدای کشتار»   سال پیش در انگلیس برنده جایزه اولیویه شد، برای بهترین کمدی. این اثر را خانم رضا سال 2006 نوشت به سفارش «گروه تئاتر برلین» Berliner Ensemble که آن را کارگردان مشهور یورگن گوش Jurgen Gosch کار کرد در زوریخ و جایزه «وین» بهترین نمایش آلمانی زبان سال را گرفت. اجرای این نمایش در پاریس را خود خانم رضا کارگردانی کرد با شرکت ایزابل اوپر. سال پیش رلف فاینز، بازیگر انگلیسی، در اجرای این اثر در لندن بود. در نیویورک، متیو وارچاس Mathew Warchus  این اثر را کارگردانی کرده که دو سال پیش نمایش دیگر خانم رضا، یعنی «زندگی ضربدر سه» را کار کرد و 12 سال پیش هم نمایش آرت را.

 

***


در اجرای برادوی این نمایش در تئاتر برنارد جکوبز، جیمز گلدولفینی و مارشا  گی هاردن، هوپ دیویس و جف دنیلز، بازی می کنند.  در این نمایش دو زوج مرفه در آپارتمان شیکی در بروکلین گردهم می آیند تا بحث متمدنانه ای در باره دعوای دو پسر 11 ساله شان داشته باشند، اما به جان هم می افتند. کارگردان متیو وارچس، از «خدای کشتار» یک کمدی فیزیکی ساخته که حرکت شخصیت ها روی صحنه، در ایجاد فضای مسخره آمیز، از دیالوگها فراتر می رود.  منتقدها نوشتند این چهار بازیگر با استفاده از تخیل خود، به شخصیت هائی که روی کاغذ چندان چشمگیر نیستند، ابعاد تئاتری بزرگی بخشیدند.

 

مارشا گی هاردن می گوید رفتار اغراق آمیز او در این نقش را نمایش ایجاب می کند، هر چه بدذات تر و عصبانی تر بشوید، هرچه مستاصل تر بشوید،  نمایش خنده دارتر می شود. مارشا گری هاردن در این نمایش نویسنده ای است که کتابی در باره دارفور می نویسد و شغل شخصیت هوپ دیویس، مشاوره سرمایه گذاری است.

 

carnage_hope هوپ دیویس می  گوید خیلی ها دیده اند زنی که مدام به شوهرش می گوید تلفن همراه را خاموش کند سرشام، چون دیگر کسی بعد از هشت شب زنگ نمی زند. او می گوید علاوه بر این، موضوع کلی این نمایش را هم خیلی دوست دارد که نشان می دهد چگونه آدمها می توانند ظاهری متین و آداب دان داشته باشند که زیر آن، طبیعتی درنده خو، به کمین نشسته است.

 

جیمز گلدولفینی، نقش تاجر مرفه عمده فروشی وسایل منزل را بازی می کند و جف دنیلز، در نقش یک وکیل پرمدعا ظاهر  که مدام با تلفن همراه، فخرفروشی می کند. دنیلز می گوید شخصیت او مثل آن مسافران درجه اول هواپیما در پروازهای نیویورک به لس آنجلس است که قبل از پرواز موقع حرف زدن با تلفن همراه و در طول پرواز، مدام می خواهند اهمیت و ثروت و معاملات بزرگ خود را به رخ مسافر بغل دستی بکشند. 

 

***


Yasmina_Reza2_AP_Photoخانم رضا دنیای تلخ و سیاه ولی خنده آوری از آدمهای معاصر خلق می کند. نمایش جدید او «خدای کشتار» را با همکاری خودش تغییراتی داده اند، مثلا شخصیت ها را آمریکائی کرده اند و محله را از  پاریس آورده اند به محله شیک Cobble Hill در بروکلین، یکی از بخشهای پنجگانه شهر نیویورک.  در این آپارتمان شیک و مدرن که آنرا مارک تامسن Thompson به سبک مینیمال طراحی کرده، این چهار آدم تحصیلکرده، خانم و آقای نواک با بازی مارشیا گی هاردن و جیمزگلدولفینی و خانم و آقای رالی، با بازی هوپ دیویس و جف دنیلز، اول پز دانش هنری و روشنفکری و اصول اعتقادی خودشان را به هم می دهند، اما بعد به جان هم می افتند با عواقب مصیبت آمیز و قهقهه آور.

 

carnage_2مثالهائی که از اتفاقات جهان آورده می شود، ماجرای دارفور، یا افتضاحی در یک کمپانی داروسازی بزرگ، که موضوع تلفن هائی است که به شخصیت جف دنیلز می شود، پوششی است که برای این رقص تغییر مدام عواطف و همدست ها، اول زنها با شوهرها، بعد زنها با هم مردها با هم، بعد زن یکی طرف شوهر آن یکی را می گیرد و بالعکس، مدام عوض می شود. مهم این است زنها و شوهرهائی که ابتدا به صورت یک واحد، همدست وارد صحنه می شوند، تنها و بیکس صحنه را ترک می کنند. 

 

از این نظر هم شبیه آرت است که بحث بر سر هنر، به دعوای بزرگی میان سه دوست منجر می شود و خود آن تابلوی گرانقیمت هم وسط دعوا از بین می رود. اینجا هم این شخصیت ها به جان هم می افتند و همدیگر را می درند.

 

در این نمایش 90 دقیقه ای، به قول جان لار، منتقد کهنه کار نیویورکر، خانم رضا، با دقتی ریاضی، این آدمها راز بستگی ها و ظواهرشان عریان می کند و ذات تنها و ترسوی این آدمها را نشان می دهد، و می بینیم خطی که وحشیگری و درنده خوئی را از تمدن جدا می کند، خیلی نازک است. بحث بر سر برخورد دو پسر 11 ساله، کشیده می شود به افشاگریهای شرم آور، و حفره هائی عظیمی آشکار می شود در هر دو ازدواج. 

 

فروید در «کتاب تمدن و شاکیان آن»  گفته برای بقای تمدن، ما پرخاشگری و تجاوزکاری بچگانه را در خود سرکوب می کنیم. اما جان لار منتقد نیویورکر نوشته اما می ارزد پول حسابی بدهیم که چند هنرمند حرفه ای را تماشا کنیم که آن احساسات پرخاشگری و تهاجم را روی صحنه بیرون بریزند، و بعد هم اضافه کرده خواهش دارم در باره بی رحمی این این فرم نمایش، یعنی نمایش هجوآمیز مسخره، یا فارس، غرولند نکنید، برای اینکه همانطور که خانم رضا هم خوب می داند، بدون کشتار، میهمانی ای در کار نیست.

 

اما در ترکیب کلی اش، این نمایش ظاهرا دنباله یک سنت قدیمی نمایش در باره مشکلات زناشوئی است، از نوعی که هر شب در کمدی های تلویزیون می بینیم.  سنت آن به زعم منتقد نیویورک تایمز بن برنتلی، بر می گردد به یک سری نمایش عروسکی دوره ملکه ویکتوریا، که بگومگوهای شوهری بود به نام پانچ و زنش جودی، که ریشه آن در کمدی دل آرته  است شبیه نمایش روحوضی خودمان.  این حالا به نمایش های کمدی تلویزیونی تبدیل شده مثل ماه عسلی ها Honeymooners در دهه 1950 و نوع سطح بالاترش را در کار ادوارد آلبی،  نمایشنامه نویس معاصر آمریکائی داریم، «چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد». 

 

carnage_kambiz لذتی که این نمایش دارد، لذتی است که به قول بن برنتلی، منتقد روزنامه نیویورک تایمز، لذت آرامبخشی و تطهیرکننده ای است که همه ما از تماشای از هم پاشیدن ازدواج دیگران می بریم، و بنابراین، یک سرگرمی ابتدائی - پریمیتیو - که روکش روشنفکرانه روی آن کشیده اند.  خانم یاسمینا رضا با ظرافت بین متعالی و فرومایه حرکت می کند.

 

همه منتقدها به تم محوری نمایش اشاره کرده اند، که تهاجم و درنده خوئی انسان اولیه است که در انسان متمدن هنوز باقی است. منتقدها تحول تک تک بازی ها را تشریح کرده اند و تقریبا همه یکصدا می گویند لذت این نمایش در تماشای دگرگونی تدریجی هر یک از شخصیت هاست.

ویدیو و دنباله مقاله...

March 23, 2009

Duplicity

«تزویر» - کار سنگین روی یک سرگرمی سبک

 

duplicity_1 «تزویر» فیلم جدید جولیا رابرتز  Julia Roberts در برابر کلایو اوئن Clive Owen فیلمی است ظاهرا در باره جاسوسی و ضدجاسوسی صنعتی و رقابت بیرحمانه و نه چندان صادقانه شرکتهای عظیم تولید مواد مصرفی، اما در این دومین فیلم از سناریست و کارگردان تونی گیلروی، نویسنده مجموعه موفق «بورن،» جاسوسی صنعتی بهانه است برای یک کمدی عشقی، که آن هم بهانه است برای ساختن یک فیلم جیمزباندی به سبک قدیم، اما همه اینها بهانه  است برای برای ساختن فیلمی که مانند شخصیت هایش و مانند معماهای پیچ درپیچ قصه اش، می خواهد هوشمندانه همه را به بازی بگیرد. 

 

میلیونها هوادار جولیا رابرتز، یکی از محبوب ترین ستارگان سینما در دنیا، مدتی است منتظر اکران فیلم «تزویر» هستند که در آن خانم رابرتز بعد از 9 سال که پنج سال آن کناره گیری و بقیه بازی در نقش های متفرق بود، به مقام ستاره یک فیلم سینمائی پرخرج بازگشته.

اما فیلم «تزویر» که نمایش عمومی آن یکشنبه در آمریکا شروع شد، در سه روز گذشته از نظر فروش در گیشه نتوانست انتظارها را برآورده کند.   شاید به خاطر کار غیرمتعارف و  مغشوش کننده کارگردان تونی گیلروی. 

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با پریسا

فیلم Duplicity کار دوم  تونی گیلروی است به عنوان کارگردان و سناریست، بعد از موفقیت خیره کننده کار اولش یعنی فیلم «مایکل کلیتون» با شرکت جرج کلونی، که در باره فساد اداری و صنعتی بود و نامزد شش جایزه اسکار، و بعد از آنکه تونی گیلروی، خودش را به عنوان سناریست فیلمهای حادثه ای و جاسوسی تثبیت کرد، با نوشتن سناریوی هر سه فیلم مجموعه سینمائی Bourne.

 

***

 

کلایو اوئن می گوید این فیلم در باره دو جاسوس صنعتی است که تصمیم می گیرند سر هر دو شرکتی که برایشان کار می کنند، کلاه بگذارند و پول زیادی به جیب بزنند.  تونی گیلروی می گوید تمام فیلم در باره این است که این دو تا نمی دانند عاشق هم هستند، به هم اعتماد دارند و آیا در دنیای جاسوسی صنعتی، پولدار می شوند یا نه.

 

جولیا رابرتز می گوید این دو شخصیت به قدری در کارشان درگیر هستند که سخت است عشق را هم داخل آن همه حقه و توطئه وارد کنند، ولی شاید سکسی باشد، ولی عشقی و رومانتیک نیست. کلایو اوئن می گوید دیالوگها به قدری خوب نوشته شده اند که مثل یک ماشین راحت، کافی است بازیگر  توی آن بنشیند و رانندگی کند، برای اینکه ضرباهنگ ها حساب شده اند و دستکاری در آنها هوشمندانه نیست و لذت دارد بازی با چنین زبانی، آن هم در مقابل جولیا رابرتز، که استاد سهولت است.

 

خانم رابرتز می گوید: تماشاگر نمی داند ما دوستیم یا دشمن، یا معشوق هم، و همه اینها هستیم. خانم رابرتز می گوید همبازی های آنها هم از بهترین ها هستند. تونی گیلروی می گوید:  «هیچکس از جمله این دو نفر هیچوقت حقیقت را نمی گویند و همه دارند همدیگر را بازی می دهند و این رقص مداوم هست که چطور و چرا باید به تواعتماد کنم و بنابراین مدام امتحانت می کنم و با این امتحان  کردن مدام، به عدم اعتماد تو نسبت به خودم هم مشروعیت می دهم.»

 

***

 

ظاهرا این فیلم هم موضوع فیلم مایکل کلیتون Michael Clayton را دنبال می کند، یعنی فساد و حقه بازی در سطوح بالای شرکتهای عمده...  فیلمی است که تلاش می کند به اسم خودش،  یعنی تزویر، وفادار بماند، یعنی با اصرار یادآور می شود به تماشاگر که آنچه می بینی فقط ظاهر کار است، و مثلا تا می آیی دقیق شوی به  مسابقه ضداطلاعاتی بین دو غول صنعتی تولید کننده کالاهای مصرفی، عشقی می شود، تا دلت برای رابطه دل انگیز و شوخ و ظریف ستارگان فیلم آب می شود، می بینی شاید این عشق هم  بخشی از این توطئه عظیم بود، اما برعکس فیلم مایکل کلیتون که در آن شرکتی داشت اطلاعات در باره مسموم بودن یکی از محصولاتش را خفه می کرد، اینجا توطئه عظیم، رقابت بر سر بازار صابون و کرم صورت است و بنابراین، عواقب خاصی برای بشریت ندارد جز سرگرمی.

 

duplicity_sub2 اما اسکات فونداس، منتقد ویلج وویس، نقابدار بودن شخصیت ها را ویژگی های کار تونی گیلروی می داند و نوشته  بورن، مامور خستگی ناپذیر و  شبخیز،  مایل کلیتون، وکیل خسته و وازده، و این دو شخصیت در تزویر، اینها به قدری چهره عوض کرده اند که هویت خودشان را از یاد برده اند. اما وجه مشترک این جاسوسها، وکلا و ماموران مخفی، این است که همه پاسدارانی جهان بیرحمی هستند تحت لوای اربابان بزرگ، مثل شرکتهای عظیم، مثل دولتهای عظیم، که برای آنها، اطلاعات حکم کالا را دارد و مخالفان به هر نحو خاموش می شوند. این نویسنده معتقد است که تونی گیلروی با «تزویز» هویت هجویه ساز خود را که پشت نقاب جدی فیلمهای بورن و مایکل کلیتون پنهان کرده بود، رو می کند.

 

پیتر راینر در کریستین ساینس مانیتور می نویسد با همه زیرکی  و زرق وبرقش، این فیلم یک معمای درخشان و براق ولی توخالی است، و گیلروی معماسازی است که هدفی جز معماسازی ندارد.  بعضی می گویند عاشق فیلم قبلی خودش است برای اینکه بیشتر صحنه ها را انگار رفته اند داخل فیلم قبلی،  در معماری مدرن آسمانخراشهای نیویورک فیلمبرداری کرده اند، البته به اضافه دوبی و رم و میلان.   

 

دو ستاره فیلم نقش دو مامور مخفی سابق را بازی می کنند که یکی از کار برای «سیا» استعفا داده و دیگری از «ام 16» انگلیس بیرون آمده و هر دو برای شرکتهای بزرگ به کار جاسوسی صنعتی مشغولهستند. اینها دو تا آدم زبل هستند و با دیالوگهای شوخ و حاضر جوابی، به قول منتقدان، جای خالی اسپنسر تریسی و کترین هپپورن را در سینمای امروز پر کرده اند. آنها ظاهرا می خواهند کلک بزنند  به دو ابرشرکتی  که دارند سعی می کنند به همدیگر کلک بزننداز طریق آنها، ولی واقعا معلوم نیست که آیا آنها همدست هم هستند  یا دارند سر همدیگر را هم کلاه می گذارند، و خلاصه، معلوم نمی شود کی دارد سر کی را کلاه می گذارد و شاید هم عمدا گیج کننده است.

 

duplicity_tonyبعضی از منتقدها  از جمله منتقد نیویورک تایمز، گیج کنندگی  را از جمله محسنات «تزویر» دانسته اند. ای او اسکات در نیویورک تایمز  می نویسد بعد از جنگ سرد، که مبارزه دو قدرت نسبتا برابر در فیلمهای جیمزباندی نمودار آن بود، منازعات جهان کنونی غیرمتمرکز  و ناموازی است، و داستانهای جاسوسی هم به این همین دلیل پیچیدگی  اخلاقی و جذابیت شان را از دست داده اند، چه روی پرده سینما و چه در کتابها، ولی در فیلم «تزویر» با مقابل هم گذاشتن دو کارتل، این توازی باردیگر برقرار شده. 

 

منتقد نیویورک پست، لولومنیک  پیچیدگی های قصه فیلم را تحسین کرده و نوشته بعضی از همکاران من فکر می کنند این فیلم هوشمندانه تر از قابلیت درک توده های مردم است، و اضافه کرده که امیدوار است اینطورنباشد چون در این صورت توده ها یک چیز لذیذی را از دست می دهند، فیلمی که «مایک کلارک»  منتقد یواس ای تودی USA Today آن را به یک «هدیه بهاری» تشبیه کرده است. 

 

به قول وسلی موریس، در باستون گلوب، این فیلم به قدری سکس و پول را با هم یکی کرده که برای تماشاگر مهم نیست این دو شخصیت همدیگر را دوست داشته باشند. مهم این است که آخرسر، این دو، دستمزدشان را بگیرند. همه منتقدها، هوشمندی و زیرکی بازیگوش نویسنده و کارگردان تونی گیلروی را به خصوص در نگارش دیالوگهای نیشدار و دو پهلو،  یا چندپهلو، تحسین کرده اند و مایکل اسراگو در بالتیمور سان نوشته فیلم غریبی است برای اینکه سرگرمی سبکی است که کار سنگینی برده.

 

duplicity_parisa ولی جو مورگنسترن، در وال استریت جورنال، نوشته که پیچیدگی های طنزآمیز، ذهن را قلقلک می دهند، بدون اینکه قلب را راضی کنند. انجی اریگو Errigo  در مجله تخصصی امپایر می نویسد جاذبه جنسی بین این دو وجود ندارد، و شاید این را در اصل برای جرج کلونی نوشته بود، و میک لاسال در سنفرانسیسکو کرانیکل می نویسد در فیلم قبلی داستان مهم نبود بلکه حضور کلونی وسط معرکه کفایت می کرد برای مرکزیت بخشیدن به آن همه اغتشاش،  از طریق کندوکاو در یک شخصیت، اما علیرغم این همه عشوه و ناز، جولیا رابرتر و کلایو اوئن نمی توانند به این شخصیت ها جذابیت ببخشند. 

ویدیو و دنباله مقاله...

March 22, 2009

West Side Story Returns to Broadway

بازگشت «داستان وست ساید»

 

 

west-side-story-02 نمایش موزیکال «داستان وست ساید» که بیشتر از پنجاه سال پیش برای اولین بار در نیویورک روی صحنه آمد، و شهرت جهانی پیدا کرد، از جمعه گذشته، باردیگر به روی صحنه برگشته، و افتتاح این  اجرای جدید، هم جنجال برانگیز شد، به خاطر تغییراتی که کارگردان 91 ساله و نویسنده داستان این نمایش، در اجرای جدید داده است.  سی سال پیش، طراح رقصها و کارگردان نخستین اجرای صحنه ای این اثر، آن را در برادوی روی صحنه آورد اما عدم استقبال مردم از آن نشان داد که بازگشت آن بدون تغییر ممکن نیست. ولی همه منتقدان با تغییراتی که نویسنده وکارگردان «آرتور لارنتز» داده است، موافق نیستند.

 

«وست سایت استوری» شاید اولین موزیکالی بود که من دیدم در بچگی، و از اولین فیلمهائی که یادم می آید در سینما دیدم در تهران.  فیلمی بود از جروم رابینزJerome Robbins، کارگردان نمایش و طراح رقصها، و رابرت وایز Robert Wise، فیلمساز که سال 1961 بیرون آمد. نتلی وود Natalie Wood در نقش ماریا می درخشید درمقابل ریچارد بی مر Beymer در نقش تونی. یادم است  شب فراموش نشدنی ای بود زیر ستاره ها در تراس یک سینما در تهران،  سینما دیانا،. فیلم دوبله بود، بنابراین تماشاگر ایرانی داستان را دنبال می کرد، و ترانه ها هم فکر می کنم زیرنویس داشتند و بعضی هاش،  مثل «آمریکا» و «ماریا» همان زمان روی صفحه 45 دور در آمد در ایران و از اولین صفحه های بود که بابای من خرید و ما باش انگلیسی تمرین می کردیم، most beautiful name in the world, Maria...   ولی تاثیر عاطفی صحنه ها و ترانه ها، را به خاطر دارم.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با پریسا

وست سایت استوری، داستان مشهور رومئو و ژولیت شکسپیر، ماجرای عشق ممنوع و مصیبت بار دو نوجوان از دو دو خانواده متخاصم را می آورد به نیویورک دهه 1950 و قرار می دهد  در نزاع دو دسته جوانهای تبهکار، یکی آمریکائی ها (جت ها) و یکی از مهاجران پورتوریکوئی (کوسه ها یا Sharks). یکی از این جوانهای آمریکائی، تونی، عاشق ماریا می شود، برادر رئیس دسته پورتوریکوئی ها، که اتفاقا دنبال او می گردند برای گرفتن انتقام.  موسیقی این اثر از آهنگساز برجسته آمریکا لئونارد برنستاین است که از موسیقی کلاسیک و اپرا، به موسیقی موزیکالهای برادوی پل می زند، و اشعار آن را استیون ساندهایم Sondheim نوشته، بر اساس قصه یا به اصطلاح book از آرتور لورنتز. هنرمندی که دو سال پیش در 90 سالگی نمایش کلاسیک Gypsy از کارهای قدیم خودش را با موفقیت احیا کرد، و امسال برداشتی واقعی گرایانه تر از «داستان وست ساید» خودش را کارگردانی کرده. اجرای او به این دلیل بحث انگیز است که بعضی دیالوگها و شعرهای نمایش که پورتوریکوئی ها می خوانند را اسپانیولی کرده، یعنی نمایش دو زبانه شده.

 

***

 

west-side-story-01 احیای موزیکال «داستان وست ساید» در برادوی، خیلی از هنرمندان سالخورده را که 52 سال پیش در نخستین اجرای این اثر نقش داشتند، به تئاتر پالاس کشانید. از جمله خانم کرول لارنس، اولین هنرپیشه که نقش دختر پورتوریکوئی «ماریا» را روی صحنه برادوی اجرا کرد.
خانم لارنس می گوید آرتور لورنتز با آوردن زبان اسپانیولی شخصیت های پورتوریکوئی، این نمایش را دوزبانه کرده، که علیرغم آن، پیام نمایش را می رسانند. او می گوید جای رقصی که با لاری کرت بازیگر نقش تونی می کرد خالی است چون حذف شده و پایان نمایش هم فرق کرده. اجرای جدید، اختلافات قومی محور نمایش را، تازه تر کرده و به امروز مربوط می سازد.

 

آرتور لارنتز، کارگردان 91 ساله این اثر، اینجا در کنار ستارگان نمایش، مسئولیت نوین کردن نمایش را برعهده گرفته. کارگردان آرتور لورنتز می گوید: دوزبانه شدن، نمایش را به واقعیت نزدیک کرده، چون پورتوریکوئی ها در زندگی، با هم اسپانیولی حرف می زنند، نه به انگلیسی. 

اجرای جدید مت کاوانا بازیگر نقش تونی و جوزفینا اسکگلیونی، بازیگر نوآمده، ایفاگر نقش ماریا است، اولین نقش او در تئاتر حرفه ای برادوی.  نقش انیتا Anita دوست دختر سرکش و آتشین سردسته پورتوریکوئی ها، (و برادر ماریا)  که در فیلم ریتامورنو بازی می کند، در این اجرا به عهده خانم کرن اولیو Karen Oliv است، که سال پیش شاهد درخشش او در نمایش In the Heights بودیم.  خانم اولیو می گوید قبلا شما نمی دید پورتوریکوئی ها به زبان خودشان حرف بزنند، ولی حالا اجرای آنها به زبان اسپانیولی، نمایش را سرزنده تر، و عاطفی تر می کند، حتی وقتی با هم سلام علیک می کنند. حالا مردم اجرائی از وست ساید استوری می بینند که تصورش را هم نمی کردند. از جمله ترانه های اسپانیائی شده، ترانه «پسری آنچنانی»A Boy Like That.

 

مت کاوانا بازیگر نقش تونی می گوید روی صحنه آوردن یک موزیکال بزرگ کار سنگین و سختی است و گرفتن واکنش تماشاگران شب اول است که شوق انگیز است.


***

 

west-side-story-03بحث انگیزترین تغییر در اجرای جدید نمایش، همین اسپانیولی حرف زدن پورتوریکوئی هاست، که تغییر کمی هم نیست، هرچند جوهر نمایش را تغییر نمی دهد، اما شخصیت آن را عوض می کند، و یک لایه آن را به واقعیت نزدیک می کند. این کار، منتقد وال استریت جورنال، عضله  دراماتیک اضافه کرده به موزیکالی که  آقای آرتور لارنتز فکر می کند برای تماشاگر امروزی، زیادی باله ای و شسته ورفته است. چند صفحه از دیالوگ و دو تا از ترانه های استیون ساندهایم را هم هنرمند پورتوریکوئی برادوی، خالق In the Heights  آقای لین مانوئل میراندا Lin-Manuel Miranda  به اسپانیولی ترجمه کرده، یکی همان A Boy Like That و یکی هم I Feel Pretty.

 

اما فقط اجرای دوزبانه نیست که این اثر را واقعی تر کرده، بلکه رقص ها راهم خیلی خشن تر و پرزورتر و عضلانی تر اجرا می  کنند. طراح رقص جو مکنیلی McKneely هم رقص های کلاسیکی که جروم رابینز برای این نمایش طراحی کرده بود، تغییر داده که برای کسانی که با اجرای قبلی و فیلم آشنا باشند، محسوس است، و این تغییرها، بنیادی تر از دوزبانه شدن اثر است.  

 

WSS_arthur آرتور لارنتز گفته که معادل واقعی اعضای باندهای تبهکاری «کوسه ها» و «جت ها» چاقوکش و قاتلهای سنگدل و خشن بودند و حالا مخالف شده است با اینکه اینها را روی صحنه نرم تر و شاعرانه تر از واقعیت نشان می دادند و می خواهد  آنچه فکر می کند در اجرای اولیه و اجراهای بعدی که با الهام از آن ساخته شد، نبود را به این داستان بازگرداند.

 

بعضی از منتقدهای مطبوعات،دو زبانی شدن اثر را تجربه خوبی می دانند. مثلا پرنفوذترین منتقد شهر، بن برنتلی، در نیویورک تایمز نوشته آقای لارنتز معصومیت اجرای سابق را برداشته به جای آن  گستاخی گذاشته، و این بده بستان هم مثل هر معامله سود و زیانهای خودش را دارد. از دید این منتقد، خوشترین خبر این است که رابطه عشقی محور داستان در این اجرای دو زبانه دل انگیزتر و تاثیربخش تر می شود، و از دید او، تجربه اجرای دو زبانه، در  بعضی جاها موفق است. 

 

WSS_karen چارلز مکنالتی، در لس آنجلس تایمز نوشته چندگانگی و غنای اپرائی موسیقی لئونارد برنستاین خیلی کمک می کند به پنهان کردن لطماتی که کارگردانی به بعضی صحنه های کلیدی زده، و شفافیت خیره کننده اشعار استیون ساندهایم هم تماشاگر را از اعماقی که توسط این بازیگرها نادیده گرفته می شود، آگاه می سازند.  یعنی که هم از کارگردانی شاکی است و هم از بازیگران.

 

ولی دیوید رونی، منتقد ورایتی، می نویسد خوشحال کننده است که بعد از سی سال دوری از صحنه برادوی، این شاهکار را به نحوی شایسته احیا کرده اند. او کارگردانی آرتور لارنتز را آگاهانه می داند و نوشته نمایش هنوز هم نمایانگر روشنی از دوران خودش است و تراژدی ای است بی زمان در باره تنفر و ناهماهنگی. مایکل کوچوارا، منتقد آسوشیتدپرس ولی این اجرا را علیرغم تغییراتی که در اثر داده شده، کند و کشدار می داند در حالیکه ملیسا روز برناردو، از EW   نوشته علیرغم عدم یکدستی، نمایشی است دیدنی. 

 

WSS_parisa اما از مخالفان این برداشت جدید، تری تیچ اوت Teachout منتقد وال استریت جورنال است که نوشته این یک باله و نمایش است، سینمای مستند، که بخواهد واقعی گرائی کند. از دید این منتقد، واقعی گرائی ساختگی و عضلانی آقای لارنتز در ذاتش تضاد دارد با رومانتیسم آرمانی که در جروم رابینز و لئونارد برنستاین، طراح رقص و آهنگسازها، در نظر داشتند. آنها با این موسیقی و رقصها، سعی داشتند این شخصیت ها، یعنی اعضای  دسته های  کوسه ها و جت ها را  نه   جوانهای لات و تبهکار و بیرحم خیابان، بلکه جوانهای معصوم و گمراهی نشان بدهند که ناخواسته در توفان دنیای سختگیر خشونت ونفرت پنجاه سال پیش، اسیر شده بودند.

ویدیو و دنباله مقاله...

March 19, 2009

Battlestar Galactica, Final Episode

پایان سرگردانی برای فضاپیمای «جنگ اختر کهکشانی»

 

BattleStar_1 نگاهی به یک سریال تلویزیونی بسیار محبوب و موفق در آمریکا، بتلستار گلکتیکا Battlestar Galactica  جمعه این هفته با پخش یک قسمت ویژه دو ساعته، بعد از نزدیک به شش سال، به کار خود پایان می دهد. این سریال تخیلی - علمی که ماجراهای آن در جهان آینده اتفاق می افتد، بازتابی است از حوادث سیاسی جهان که هفته پیش موضوع بحث سمینارویژه ای در سازمان ملل بود.

 

اسم سریال، «بتلستار گلکتیکا» البته در فرهنگ لغت پیدا نمی شود. اسم این سریال هم مثل خودش و دکورهاش و لباسهاش و شخصیت هاش، غلط انداز است.  بتل استار از ترکیب battle  به معنی جنگ و star به معنی ستاره یا اختر درست شده که برای اینکه آهنگین هم باشد، battlestar ما ترجمه کردیم «جنگ اختر» و گلکتیکا هم یک واژه ساختگی است از گلکتیک، به معنی عظیم و کهکشانی، که حالا روی هم می شود «جنگ اختر کهکشانی!» که نام کشتی فضاپیمای جنگنده ای که انسانهای بازمانده در جهان آینده، بر آن سوارند.

 

گزارش بهنام ناطقی با بهنود

داستان سریال از آنجا شروع می شود که شبه انسانهای مصنوعی یا «سایلون» Cylon که اختیارشان از دست آفرییندگان آنها، یعنی انسانها، بیرون آمده، میلیارد ها انسان در همه کهکشانها یا مستعمرات دوازده گانه را از مین می برند.  روباتهائی که مخلوق خود انسانها بودند، آنها را نابود کردند، و انسانهای باقی مانده می آیند به آخرین سنگر، کره زمین، دو هزار سال بعد از آنکه حمله عظیمی کل آن را در هم کوبیده. با بررسی روباتها یاشبه انسانها، در واقع موضوع اصلی این سریال، خود انسان و جوامع بشری و روابط سیاسی و اجتماعی میان جوامع است. این سریال که مدتها روی یک شبکه کابلی به نام «کانال سای فای» یا افسانه علمی پخش می شد، حالا روی DVD  در دسترس قرار گرفته، و در حالیکه پخش آن دارد تمام می شود، تازه میلیونها نفر دارند آن را کشف می کنند.

 

دوشنبه این هفته، در یک جلسه خاص، منتقدهای برجسته مطبوعات را دعوت کردند و دوساعت آخر این سریال را که فرداشب پخش می شود، بعد از گرفتن امضا و قسم پای تعهد سکوت، به آنها نشان دادند و سه شنبه هم سمیناری در مقر سازمان ملل در نیویورک، در شورای اقتصادی - اجتماعی سازمان ملل، برگزار شد که در آن رانالد مور و دیوید آیک، نویسندگان و تهیه کنندگان سریال و چند تا از هنرپیشه ها از جمله مری مکدانل و ادوارد جیمز اولموس، در باره مفاهیمی که در این سریال مطرح می شود، صحبت کردند، از جمله حقوق بشر، شکنجه، استفاده از بچه ها در جنگها، تروریسم و آشتی در جهان از طریق گفتگو میان تمدن ها و ادیان.

 

***

 

دست اندرکاران و منتقدان، از افشای محتوای بخش پایانی سریال بتلستارگلکتیکا طفره می روند  و هواداران در سایتهای خود به گمانزنی می پردازند.  در سمینار سه شنبه ی  سازمان ملل، بازیگر نقش آدمیران ویلیام آداما، ادوارد جیمز اولموس، می گوید این سریال در واقع ادامه فکری است که فیلم Bladerunner یا تیغ ران مطرح می کند. روباتهای انسان نما  و روباتهای جنگنده را انسانها خلق کردند، ولی حالا آنها آمده اند جهان انسانها را تسخیر کرده اند. او می گوید این سریال بیننده را به جهانی می  برد که Bladerunner پیش بینی کرده بود. در روابط پیچیده انسانها و شبه انسانها یا سایلونها، سریال بتلستار گلکتیکا به بررسی اعتقادات بشریت می پردازد و تاثیر آنها در نظام های سیاسی.

 

خالق سریال رانالد مور می گوید بعد از حمله تروریستی 11 سپتامبر 2001 هنگام تماشای فیلم تلویزیونی 30 سال قبل بتلستار گلکتیکا فکر سریال جدید به ذهن او خطور کرد. او می گوید سریال، در باره سرنوشت چند بازمانده یک حمله عظیم است که به نظر او، در جهان بعد از 11 سپتامبر، می توانست طنین قوی در تماشاگر داشته باشد و وظیفه خود می دانست که این حوادث و داستان سریال را تا جای ممکن با حقیقت تطبیق دهد. منتقدان در باره این سریال می گویند که برخلاف ظاهرش، یک سریال در باره فضای بیرون نیست، بلکه سریالی است در باره فضای درون، که در روابط  روباتهای و هوشمند و انسان نماهای کمال یافته،  دنبال تعریفی می گردد برای انسانیت.

 

رانالد مور می گوید سعی کرده اند خیلی از مباحث اخیر جامعه آمریکا را در سریال بگنجانند، مثلا تقابل آزادیهای فردی و امنیت ملی؛ قدرت ارتش، شکنجه زندانیان. او می گوید در فرهنگ آمریکا خیلی رویداد بود که در این سریال می گنجید. مور می گوید سریال برای آدمهای متفکر معنی دارد و معمولا این ها را متفکران فرقه ای می خوانند یا متفکران حاشیه ای ولی آدمهائی که می خواهند در باره چیزهای پیچیده فکر کنند به این سریال گرایش پیدا می کنند. مور  می گوید مغرور است از این سریال و غمگین که دارد تمام می شود.

 

***

 

BattleStar_2بتلستار گلکتیکا، فقط یک سریال نیست. در واقع این یک فرانچایز یا دکان چند نبش رسانه ای است متشکل از فیلمهای تلویزیونی و سینمائی، کتابهای مصور، عروسک و اسباب بازی. نخستین فیلم تلویزیونی «بتلستار گلکتیکا» برای اولین بار در سال 1978 تولید شد و موفقیتی اتفاقی داشت برای اینکه ناخواسته خنده دار شده بود. ولی بر اساس  آن، چندین کتاب مصور بیرون آمد، چند پایلوت یا نمونه برای تلویزیون ساخته شد، فیلم سینمائی درست شد... و از امتیاز آن برای ساختن بازیهای کامپیوتری استفاده شد تا اینکه رانالد مور، نویسنده و تهیه کننده سریال فعلی، در سال 2003 ، ابتدا به صورت یک مجموعه چند قسمتی یا «مینی سری»  و بعد هم به صورت سریال هفتگی، احیا کرد، اما دیدگاهی تاریک و بدبین تر به این مفهوم آورد. وجه مشترک تمام اینها، جنگ میان تمدن بشری است در 12 مستعمره در کهکشانهای دوردست، با سایلون ها، که روباتهائی آدم نما هستند که اختیار را از چنگ آدمها بیرون آورده اند و سرانجام آدمها قلع و قمع می شوند به غیر از یک معدود که سوار بر کشتی فضائی جنگنده ای به نام «جنگ اختر کهکشانی» در فضا سرگردان می شوند در جستجوی یک مستعمره دیگر به نام کره زمین، که ده اپیزود پیش سرانجام به آن رسیدند و معلوم شد که 2 هزار سال قبل نابود شده در اثر حمله اتمی.

 

این سریال «افسانه علمی» برای این غلط انداز است که  در واقع به بررسی رویدادهای سیاسی و اجتماعی امروز جهان و به خصوص آمریکا می پرازد و  یک سریال سیاسی - اجتماعی است با بحث های فلسفی و دینی در باره نقش انسان در آفرینش و اساسا علت وجود انسان در جهان، نظام قدرت در جوامع انسانی، بازیهای سیاسی و قدرت جوئی، که به آن لباس یک سریال علمی - تخیلی جنگی و سکسی داده اند، وبا موضوع های مثل مبارزه با تروریسم و حقوق بشر، آن را به امروز مربوط ساخته اند.  

 

یبتلستار گلکتیکا یکی از پیچیده ترین و تخیل آمیز ترین و در ضمن الهام بخش ترین سریالهای تلویزیونی است که در این دکورهای تخیلی، که تداعی کننده سفینه های فضائی، و جهان های آینده هستند، با شخصیت های افسانه ای در لباسها و پزهای سکسی،  ظاهر می شوند، درواقع بحث هائی در باره نقش دین و آزادی های فردی را مطرح می کند، و هشدارهای جدی در باره تهدیدهائی می دهد که از درون متوجه جامعه آمریکا و کل بشریت است. 

 

به قول اسکات پی یرس، منتقد روزنامه پرتیراژ ایالت یوتا، Desert News، محور تمام داستانهای این سریال، انسان  است، نه تنها تلاش بازماندگان جامعه بشری برای بقا در جهان، بلکه تلاش موجودت مصنوعی انسان نما، برای قبول کردن یا رد کردن انسانیتی که در درون آنها برنامه ریزی شده. اصلا سریال جدید با خشم یکی از سایلون ها از جنبه های انسانی وجودش شروع می شود، به خاطر شباهت هایش با انسان است که تصمیم می گیرد تمام مستعمره های جامعه بشری را درهمه کهکشانها نابود کند.  بعضی از این سایلونها خیلی از آدمها دین دارتر هستند و مونوتئیست، یا تکخدائی هستند، در حالیکه آدمهای این سریال، مثل جوامع رم و یونان قدیم، چند خدائی هستند.

 

در روز سه شنبه در سازمان ملل، به قول خبرنگار استارلجر، بزرگترین روزنامه ایالت نیوجرسی، موضوعهای مورد بحث، همان موضوعهای مورد علاقه سازمان ملل بود که در این سریال هم می بینیم. مثلا صحنه هائی از شکنجه زندانیان در این سریال را نمایش دادند و یکی از مقامات کمیسیریای عالی حقوق بشر سازمان ملل، آقبای کرگ موکر،  از جمله اشاره کرد ما برای اینکه بتوانیم دشمن خود را شکنجه بدهیم، اول باید انسانیت او را ازش بگیریم، و بنابراین، به نوعی همه ما سایلون، یا شبه آدم هستیم، و همه ما مستعمره چی، اشاره اش بود به دو دسته آدم که در این سریال مطرح می شوند. سازندگان سریال تاکید کردندکه در صحنه شکنجه، مخصوصا اینکه آیا شخصیتی که شکنجه می شود بمب اتمی دارد یا ندارد را مبهم گذاشته اند، و بنابراین تماشاگر نمی تواند توجیهی در داستان برای این شکنجه داشته باشد.

 

در قسمت دیگر، موضوع تروریسم و بمب گذاری انتحاری بود و جنبه های اخلاقی وانسانی آن را از مباحث بازیگردان  در صحنه هائی از این سریال در آنجا نشان دادند و همچنین در باره آشتی میان بشریت از طریق گفتگو میان تمدنها و ادیان،  صحبت کردند. از جمله، خیلی بحث شد که چرا سایلونها تک خدائی هستند و آدمها چندخدائی؟ و خالق سریال، رانالد مور جواب داد که این تصمیم اتفاقی پیش آمد و اضافه کرد که مقامات شبکه سای فای SyFy پخش کنندگان سریال، از تنش بروز مذهبی در قصه میان آدمها و سایلونها استقبال کردند و او را تشویق کردند آن را گسترش بدهد. منتقدها اغلب نوشته اند چون امضا داده اند، حرفی نمی توانند بزنند که بخشی از داستان آنرا فاش کند، ولی یک منتقد نوشته وقتی تماشای این دو ساعت تمام شود، به یقین می خواهید همه قسمت ها را از اول تماشا کنید.

ویدیو و دنباله مقاله...

March 18, 2009

I Love You, Man

«دوستت دارم، رفیق» عشق برادرانه!

 

i_love_u_man_1 در میان فیلمهائی که پس فردا، جمعه، اکران عمومی آنها در آمریکا شروع می شود فیلم «دوستت دارم، رفیق»  شانس زیادی برای جلب تماشاگر دارد --  این فیلم بازتابی از یک روند کلی در جامعه ای است که رفاقت مردها با همدیگر چنان کمیاب است که تبدیل به رویائی می شود که مثل یک عشق بزرگ، می شود در باره اش فیلم ساخت، و حاصل آن این سری فیلمهائی است که به خصوص با مسئولیت جاد اپتو بیرون آمد در چند سال اخیر،  Superbad یا Knocked Up یا   Pineapple Expressو دهها مثال دیگر، مثلا Wedding Crashers می شود آورد. فیلمهائی که در آنها رفاقت مردها با همدیگر جشن گرفته می شود، مثل یک پیوند مبارک و دوست داشتنی. به این سری فیلمها می گویند bromance  به معنی عشق برادرانه…

 

برومنس واژه ای است ساختگی، از  ترکیب bro مخفف brother و برادر در زبان لاتی، و  رومنس، به معنی عشقی.  بااین حال، پال راد و جیسن سیگل، هنرپیشه های اصلی این فیلم،  در مصاحبه ها بارها تاکید کرده اند که از اصطلاح برومنس bromance خوششان نمی آید و دوست دارند به اینجور فیلمها man-date یا «قرارومدار مردانه» یا «رانده ووی مردانه» گفته شود. 

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با کامبیز

به قول منتقد فیلم روزنامه گاردین لندن، شروع فیلمهای «برومنس»  در فیلم «داگما» Dogma بود از «که وین اسمیت» Kevin Smith فیلمساز موج نوئی آمریکا، که برای اولین بار، دوست و شریک  غیرهمجنسگرای زندگی، یعنی رفیق را مطرح کرد، و ماجرای دوست یابی مردها، کارش به جائی کشید که حتی برنامه های مسابقه های واقعی تلویزیون reality TV هم به آن پرداختند. پال راد، قهرمان این فیلم، یکی از پاهای اصلی این فیلمهاست که مثلا هم در Knocked Up بود هم در Role Models هم بود.  در فیلم «دوستت دارم، رفیق» راد  نقش یک دلال موفق املاک را بازی می کند که در آستانه ازدواج می بیند رفیق ندارد که ساقدوشش بشود.

 

فیلم «دوستت دارم رفیق» تلاش مستاصل و مذبوحانه مردی است برای یافتن رفیق، در دنیائی که مردها کمتربا هم دوست می شوند.

 

سناریست و کارگردان جان همبرگ، که فیلم «پالی سر می رسد» Along Came Polly  را از او دیده ایم، می گوید این مرد ابتدا برای راضی کردن نامزدش و دوستان نامزدش، و به بهانه یافتن ساقدوش برای عروسی، تلاش برای یافتن رفیق را شروع می کند ولی به تدریج می فهمد که این برای زندگی خودش است.

 

پال راد می گوید از این خوشش آمد که در این سناریو کسی مسخره نشده، و حسن نیت دارد، با قلبی مهربان.

جان همبرگ می گوید بعد از نوشتن سناریو وقتی مسئولان دریم وورکز از  او پرسیدند چه کسانی  را برای نقشها پیشنهاد می کند، اولین اسمهائی که به ذهنش آمد، پال راد و جیسن سیگل بودند.

 

همبرگ می گوید فیلمبرداری خیلی خوش گذشت غیر از موقعی که نماها با خنده بازیگرها خراب می شد که زیاد هم بود . او می گوید این کمدی در باره یک موضوع واقعی است ولی ما می خواهیم بازیگرها سبک و با حال باشد و در برابرهم بازی کنند، که خیلی خوب می کنند.

جیسن سیگل می گوید این فیلم برای همه جالب است چون همان وقاحت فیلمهای مردانه را دارد ولی حساسیت های یک رومانتیک کمدی را هم دارد و مرد و زن می توانند از آن لذت ببرند.

 

***

 

i_love_u_man_2 ولی برومنس Bronmance   یعنی فیلم در باره دوستی مردهای غیرهمجنسگرا، اگر قبول کنیم که همیچن گرایشی در فیلمسازی وجود  دارد و زیاد شده، تقریبا شبیه به همان چیزی است که در فارسی به آن می گویند «عشق لاتی،» و  یک حسن دارند و آن این است که نشان می دهند دوستی برای هر دوجنس خوب است، ولی به قول «رزاموند ویچر» منتقد روزنامه گاردین چاپ لندن، عیب این فیلم این است که دوستی بین مردها را به یک چیز مریض و تیره و سیاه تبدیل کرده به خاطر استیصالی که شخصیت پال راد برای یافتن دوست نشان می دهد که از نظر این منتقد، تضاد دارد با ماهیت این شخصیت که مرد موفقی است.

 

اشکال دیگر فیلم این است که گزینه هائی که این فیلم در محیط کار و بیرون برای دوستی سر راه این آدم قرار می دهد، بیشتر غیرعادی، خل وضع، و خیلی ناجور هستند، مثل آدم دیوانه ورزشگاه یا آن همجنسگرائی که مادر پیتر (شخصیت پال راد) نادانسته برایش پیدا کرده بود. با این حال، گاردین نوشته این هم فیلم بدی نیست و نگرش اجتماعی تیزی دارد. اما بالاتر از هرچیز، یک موفقیت بزرگ است در بازاریابی، برای اینکه همانطور که جیسن سیگل هم در مصاحبه گفت، می توانی دوست دخترت را ببری یا دوست پسرت را ببری، هر دو طرف را دارد.

 

i_love_u_man_hamburgفیلمهای «عشق لاتی»  دارند خیلی شبیه به هم می شوند، که در آنها مردها در حالت لذت بردن از خوشی های دوران دانشگاه یا دبیرستان یعنی زمان نوجوانی نشان می دهند.  این دسته از فیلمها که بیشترش را این سالها گروه جاد اپتو می سازند، برخلاف ظاهرجسورانه و زبان گاه وقیحی که دارند، خیلی محافظه کار هستند در طرحی که برای رابطه زن و مرد ارائه می دهند. یعنی  در تمام این داستانها، شخصیت مرد قهرمان فیلم را مردهای دیگر کمک می کنند که از زندگی  پسربچه ها و عشق لاتی، یعنی مشروب خوری و بیدارخوابی و تماشای فیلمهای پورنو و کشیدن علف و بی خیالی، بیرون بیایند و مرد شوند و مسئولیت بپذیرند، مثل Knocked Up که در آن شخصیت «ست روگن» عروسی می کند با دختری که ازش حامله شده، یا Superbad که می بینیم بلافاصله بعد از دبیرستان واقعیت دنیا، این پسربچه های تازه فارغ التحصیل شده  را مرد می کند با تعریف محافظه کارانه آن.

 

ولی فیلم «دوستت دارم، رفیق» هم یک فیلم فرمولی است مثل آن فیلمها، اما کار جالبی که کرده، به قول دیوید ادلستاین، منتقد هفتگی نیویورک، این است که این فرمول را روی پاشنه چرخانده و جاها را عوض کرده. یعنی اینجا، شخصیت پال راد، که مرد ملایم و دور از خشونت و سر به زیری است، وقتی متعالی می شود که به آن دنیای پسربچگی برگردد که با دوست نویافته اش به کنسرت راک گروه Rush بروند، که صداهای بد از خودش در بیاورد و بخندد و قراردادهای اجتماعی را مسخره کند. برخلاف تمام اینجور فیلمها که معمولا در آنها مردها به دوستشان کمک می کنند دختره را به چنگ بیاورد، اینجا زن ها به خصوص نامزد خودش به او کمک می کنند که دوست پسر یا «رفیق» پیدا کند. از این نظر، این فیلم با اینکه ظاهر محافظه کارانه ای مثل آن فیلمهای دیگر این دسته دارد، از این نظر فیلمی است انقلابی، یعنی subversive است.

 

این فیلم، قبل از اکران عمومی اش، چند شب پیش در آستین تگزاس در جشنواره South by Southwest نمایش داده شد که ناظران گفتند نشان قدرت گرفتن آن جشنواره است در معرفی فیلمهای کمدی مورد علاقه دانشجویان و جوانها.

 

i_love_u_man_3منتقد هفتگی تخصصی ورایتی، نوشته اگر سوژه این فیلم این است که آدم نمی تواند عروسی کند مگر اینکه رفیق مرد داشته باشد،  کمتر فیلمی را می شود پیدا کرد که مبنائی چنین غیرمحتمل و بی اعتبار داشته باشند اما این امکان می دهد که شخصیت پال راد در موقعیت های کمیک و خجالت باری قرار بگیرد که خنده دار است. با این حال، تاد مککارتی نوشته این که این شخصیت قرار می گذارد یا به اصطلاح مردها را date می کند برای پیدا کردن دوست، مسخره و ساختگی و زورکی است، به خصوص که باعث می شود نامزدش با بازی رشیدا جونز به کلی به حاشیه برود.

 

اما دیوید ادلستاین از نحوه غیرمتعارف دیالوگ فیلم تعریف کرده و آن را به شعر تشبیه کرده واجرای غیرمتعارف پال راد را که وقت شناسی کمدی غیرمتعارفی نشان می دهد را تحسین کرده. کریستی لومایر، منتقد آسوشیتدپرس، نوشته زیبائی این فیلم در جزئیات آن است و در رابطه ای که بین پال راد و جیسن سیگل برقرار می شود، و اعتبارش این است که جسارت کرده به قلب دوستی مردهای غیرهمجنسگرا نفوذ کند. منتقد یو اس ای تودی USA Today هم نوشته در ژانر برومانس، این بهترین و کمال یافته ترین نمونه است.

ویدیو و دنباله مقاله...

March 17, 2009

Sunshine Cleaning

رستگاری اقتصادی دوخواهر سختکوش

 

sunshine_3 «نظافتکاری آفتاب»  یک فیلم از سینمای مستقل آمریکاست که اسامی بعضی از دست اندرکاران آن و حتی اسم خود فیلم که واژه آفتاب در آن است، باید برای خیلی ها آشنا باشد، برای اینکه یادآور یکی از موفق ترین فیلمهای سینمای مستقل آمریکا در سالهای اخیر است، فیلمی به نام «خانم کوچولوی آفتاب» به نام Little Miss Sunshine...که سه سال پیش برنده اسکار شد و بیشتر از صد میلیون دلار در اکران اول فروش کرد.  فیلم شرکت نظافتکاری سانشاین، داستان یک شرکت کوچولوست که کارش نظافت صحنه های جرم و جنایت است که آن را دو خواهر، یکی مادربدون شوهر است با بازی ایمی ادمز Amy Adams، و دیگری  خواهر جوان ترش نورا، با بازی امیلی بلانت Emily Blunt، راه انداخته اند که به زندگی های زهواردررفته خود سرو سامان بدهند. وجه مشترک این دو فیلم، غیر از اینکه هردو فیلمهائی هستند در باره آدمهای طبقه متوسط پائین در جاهای دورافتاده، این است که تهیه کننده های هر دو مشترک هستند و ظاهرا اسم سانشاین را هم برای این یادآوری در عنوان این فیلم گذاشته اند.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با کامبیز

داستان هر دو فیلم در الباکرکی، ایالت نیومکزیکو، یکی از عقب افتاده ترین و فقیرترین شهرها و ایالات آمریکا اتفاق می افتد، و حضور الن آرکین Arkin هم درنقش پدر خانواده، هم یادآور فیلم قبلی است که آلن آرکین در آن، پدربزرگ هروئینی دختر کوچولوئی بود که برای مسابقه زیبائی همراه با خانواده از الباکرکی می رود به لس آنجلس. آلن آرکین برای آن نقش اسکار گرفت و تهیه کننده ها ظاهرا با گذاشتن او در این فیلم می خواهند از این ارتباط استفاده ببرند، اما برای  خیلی ها، حضور ایمی ادمز در نقش اصلی کافی است که این فیلم را خواستنی و جذاب بکند. او نقش زنی را بازی می کند با آرزوهای برباد رفته، دختری که در دبیرستان کاپیتن تیم تشویق فوتبال بود و مورد حسادت همه، اما در بزرگی نتوانسته در زندگی به جائی برسد. نقش دوست پسر او را هم استیو زان بازی می کند، کمدینی که الان در فیلم باک هاوارد کبیر هم در کنار پسر تام هنکس بازی می کند و هنرمند خارق العاده ای است که کمتر شناخته شده.

 

***

 

sunshine_1 کار نظافتچی برای دو خواهر پاکباخته در الباکرکی، با مشکلات خودش توام است.   ایمی ادمز، بازیگر نقش «رز» خواهر بزرگتر، می گوید  این سناریو، داستانی یگانه دارد که قبلا نشنیده بودم و پویائی میان اعضای خانواده را دوست داشتم و همه می توانند با آن رابطه بگیرند. امیلی بلانت می گوید خیلی سناریو می خواند و این بهترین سناریوئی بود که خوانده بود و خیلی دلش می خواست این دختر آسیب پذیر و حواس پرت و کله علفی  را بازی کند.

 

فیلم در باره روبرو شدن با آرزوهای از دست رفته است.  ایمی ادمز می گوید خیلی دوست داشت در این فیلم رابطه خواهران را بررسی کند در ارتباط با این شخصیت ها که واقعا می خواهند بهتر شوند و این تلاش برای بهتر از قبل شدن و بالابردن موقعیت اجتماعی  را همه کس به خوبی درک می کند.  ایمی ا دمز می گوید با الن آرکین هم صحبت خوبی داشت و سرصحنه از خلاقیت او و نظم و ترتیب او و گشاده روئی او، درس های زیادی گرفت.

 

فیلم «شستشوی آفتاب» را  همان تهیه کنندگان فیلم لیتل میس سانشاین تهیه کرده اند. امیلی بلانت می گوید این تهیه کنندگان خیلی باحال و کلاس بالا هستند و خیلی با مردم همکوک هستند، و احساس آدمهای اهل پول و کمیته را به انسان نمی دهند و غریزه خوبی در باره چیزهای خنده دار و واکنش مردم دارند.

 

***

 

cleaning_amy در ظاهر، وقتی به این فیلم نگاه می کنیم، فیلمی است کوچک در باره یک کمپانی حقیر نظافت صحنه های جنایت و قتل، در یک گوشه دورافتاده و نیمه مخروب شهر فقیر الباکرکی، ولی حاصل کار، یک فیلم دوست داشتنی و غیرمتعارف است که با مقدار کافی کمدی، آن را ورآورده اند، تا توازن در آن برقرار کنند. نویسنده این فیلم، میگن هالی، Megan Holly یک مونتور فیلم و مستندساز است از ویرجینیا،  و این اولین کارش است به عنوان سناریست یک فیلم بلند، و کارگردان این فیلم، خانم کریستین جفز هم یک هنرمند نیوزیلندی است که به قول جو مورگنسترن، منتقد وال استریت جورنال، تسلط خوبی نشان می دهد به روابط پیچیده در خانواده های آمریکائی.

 

محور این فیلم شخصیت رز است با بازی ایمی آدمز که همانطور که دیدیم، در دبیرستان محبوب همه بوده به عنوان کاپیتن تیم تشویق یا cheerleader ولی در آغاز فیلم او را داریم که برای درآوردن خرج زندگی خودش و پسرش که او را بدون شوهر دارد یک تنه بزرگ می کند، خانه های مردم را تمیز می کند، ولی زنی است با آرزوهای باخته، می خواسته جواز معاملات ملکی بگیرد و کار آبرومندی داشته باشد، نتوانسته...  می خواسته شوهر کند، نتوانسته؛ معشوق او، با بازی استیو زان، مرد زن داری است که حاضر نیست زن خودش را برای او طلاق بدهد؛ در کنار او، خواهرش، با بازی امیلی بلانت، دختر باهوشی است که مدام با طنز سیاه زخم زبان می زند    فرق دوخواهر این است که رز، ایمی ادمز، که قبلا تشویق کن وهوراکش تیم ورزشی مدرسه بوده، یاد گرفته که غم زندگی خودش را با لبخندظاهری پنهان کند اما خواهرش علاقه ای ندارد به پنهان کردن غم و شکست هائی که در زندگی دیده، و مدام به خودش و دیگران زخم زبان می زند، آن هم به طنزی تلخ.

 

cleaning_emiliy فیلمبرداری فیلم کار جان تون John Toon است که قبلا هم با این کارگردان، یعنی کریستین جفز کار کرده، و فضاهای شهر خاکزده و آپارتمانهای بسازوبفروش ارزان و زندگی در واگنهای تریلر در حاشیه شهر راکه فضای زندگی این دوخواهر فقیر است، برای تماشاگر لمس پذیر ساخته. اما با این همه، فیلمی که در این فضای تلخ و تاریک و فقرزده در پسزمینه این شکستها، شروع می شود، فیلمی است امیدوارکننده ودلخوش کننده نسبت به زندگی، و آن اسم آفتاب یا سانشاین در عنوان فیلم بیخود نیست.

 

اما شاید تهیه کننده ها زیادی خواسته اند این فیلم را با آن فیلم مربوط کنند، با این حال، فرق آنها زیاد است. مثلا آن وانت زرد رنگ فولکس واگن که خودش یک شخصیت بود در آن فیلم، اینجا نیست، و پهنای گسترده آن فیلم  را که در محورش سفری بود از نیومکزیکو به کالیفرنیا، در این فیلم نمی بینیم، و بچه با نمک آن فیلم با بازی «ابی گیل برزلین» هم اینجا نیست، هر چند که پسر هشت ساله جیسن اسپه وک Jason Spevak بی نمک نیست. اما ایرادی که بعضی منتقدها گرفته اند، این است که شخصیتی که الن آرکین اینجا بازی می کند خیلی به شخصیت پدربزرگ فیلم قبلی شبیه است، ولی مورگنسترن در وال استریت جورنال نوشته بسکه این نقش را خوب بازی می کند، ایرادی نمی شود به  تکرار آن گرفت.

 

cleaning_bn kh بعضی ایرادها، از لغزشهای سناریو گرفته شده، که مثلا زیادی سعی می کند رابطه دو خواهر  و مشکلات امروز آنها را به زندگی بچگی آنها مربوط کند.  اما تم های مشخصی که در این سناریو هست، هم با واقعیت امروز تطبیق می کند و هم با واقعیت های منطقه جغرافیائی که فیلم در آن اتفاق می افتد. مثلا  کنارآمدن خانواده ها با مصیبت هائی گذشته، مثل مرگ مادر، و مصیبت های امروزی، مثل فقر و باخت عشقی، و اینکه خواهرها فکر می کنند وظیفه دارند از همه چیز نگهداری کنند. در واقع، از دید بتسی شارکی، نویسنده لس آنجلس تایمز، این داستانی است پر از درسهای اقتصادی، و مرثیه ای است در باره فرهنگ زیاده طلبی و یادآور این حقیقت که راه نجات همه در سختکوشی است نه در معجزه، و فیلمی است که سرانجام، تماشاگر را با تصویری از امید، طنز و واقعیت هائی تنها می گذارد که مرهمی می شوند برای روح رکودزده ی آمریکائی ی امروزی.

ویدیو و دنباله مقاله...

March 16, 2009

Race to Witch Mountain”

«گریز به ویچ مانتن» برنده گیشه آمریکا

race-1 «گریز به ویچ مانتن» یک فیلم حادثه ای  و تخیلی - علمی  از شرکت دیسنی که با 25 میلیون دلار فروش در چهار هزار و 400 اکران سه روز گذشته به مقام پرفروش ترین فیلم بازار آمریکا رسید.  بیست و پنج میلیون دلار ممکن است خیلی پول باشد ولی فروش زیادی به نظر نمی رسد برای یک فیلم حادثه ای و محبوب با هواداران جدی.   چون فیلم اول هفته پیش واچمن یا دیده بانان 55 میلیون دلار فروخته بود، که تازه آن هم 20 میلیون دلار کمتر بود از فروش سه روز اول فیلم 300 از همین کارگردان دو سال پیش.  ولی این هفته، اکران فیلمها بی حال بود و مردم آمریکا هم کمتر سینما رفتند،  نسبت به سال پیش، و بنابراین، فیلمی که به قول خیلی از منتقدها فقط برای بچه های ده دوازده ساله مفهوم داشت، فروش قابل احترامی داشت، به خصوص که مقام اول را هم گرفت، بیشتر به خاطر فروکش یکباره بازار فیلم «دیده بانان» که انگار بیشتر کسانی که می خواستند این فیلم را ببینند، همان هفته اول دیده بودند.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با پریسا

در فیلم «گریز به ویچ مانتن» هنرمند با سابقه در ورزشهای رزمی و فیلمهای حادثه ای،  دوین جانسن که قبلا اسم The Rock یا صخره را هم یدک می کشید، نقش یک راننده تاکسی را بازی می کند در کنار دو هنرمند نوجوان، با بازیهای اناسوفیا راب و الکساندر لادویگ، که خواهروبرادری هستند از یک کره در دوردستهای کهکشان به کره زمین آمده اند، با قدرتهای ابرانسانی، ولی  چون از یک طرف ارتش آمریکا و «سیا» و از طرف دیگر تبهکاران فضائی دنبال آنها هستند، آنها به کمک این راننده تاکسی احتیاج دارند که سفینه خود در ویچ مانتن را پیدا کنند. تا از آنجا بتوانند به سیاره خودشان برگردند و هم آنجا  و هم کره زمین را از دست تبهکاران فضائی نجات بدهند.

 

***

 

«گریز به ویچ مانتن» خاطره فیلمی به همین نام زنده می کند از سال 1975 -- اولین فیلم علمی - تخیلی شرکت دیسنی که همراه با دنباله آن که سه سال بعد بیرون آمد، پیروان سرسختی در میان هواداران فیلمهای افسانه علمی پیدا کرد. دووین جانسن می گوید اگر فیلمهای چهل سال پیش را ندیده اید، مهم نیست برای اینکه می توانید با دیدن این فیلم هم صددرصد سرگرم می شوید، ولی اگر فیلم اصلی را دیده باشید، متوجه می شوید که چه عناصری از آن را ما حفظ کرده ایم.»  در این داستان تخیلی پر از صحنه های غیرعادی، کار بازیگر این است که تماشاگر را همراه خود به داخل قصه ببرد.

 

دوین جانسن می گوید رازش در باورپذیر بودن است، در عشق، در تلاش برای حفاظت این دو بچه در هر صحنه باید باورپذیر بود و مثلا اگر باید مشتی زد به کسی، ضربه باید از درون قلب آدم بیرون بیاید.  

 

race-andy_dwayne اناسوفیا راب در نقش موجود فضائی، صاحب قدرتهای خارق العاده است، از جمله خواندن فکر دیگران.  درمراسم افتتاح فیلم تئاتر ال کپیتن  لس آنجلس، بازیگر اناسوفیا راب، در کنار سایر دست اندرکاران و همکاران فیلم حاضر شده بود.  خانم راب  می گوید اولین بار بود که نقش یک موجود فضائی را بازی می کرد و مراحل خلق چنین شخصیتی و داستان گذشته او و دیالوگهایش، خیلی باحال بود، و جالب بود یافتن قدرتهای ویژه شخصیت.

 

الکساندر لادویگ می گوید خود او از هواداران افسانه علمی کلاسیک سال 1975 است ووقتی بچه بود، عاشق شخصیت دختر بود و افتخار می کند که حالا نقش بچه هائی را بازی می کند که خودش در بچگی آنها را می پرستید.

 

***

 

ولی ظاهرا «گریز به ویچ مانتن» فیلمی است که بچه های کوچک داستان سر در نمی آورند و نوجوانان چهارده پانزده سال به بالا آن را بچگانه می دانند. البته هر فیلمی برای یک تماشاگر خاص ساخته می شود اما فیلم «گریز به ویچ مانتن» شاید نتواند بزرگترها را به بچه ها ده ساله تبدیل کند، اما برای بزرگترها، یادآور خاطره فیلمهای افسانه علمی قدیمی است که برای تحریک ذهنیت بچه ها، به قول مایکل سراگو، منتقد بالتیمور سان، نیازی به زرق و برق و رنگهای نئونی فیلمهای جدید نداشتند.  برادران واچاسکی، سازندگان مجموعه متریکس اخیرا در فیلم Speed Racer به چنان زرق و برقی متوسل شده بودند که نه تنها ماشین ها بلکه آدمها هم رنگ اسباب بازی داشتند. اما در این فیلم اینطورنیست.

 

race_annasophia کارگردان فیلم «گریز به ویچ مانتین» اندی فیکمن Fickman، که با اعتماد به نفس و بدون ادعا، این فیلم را به قول منتقدها، در نهایت مهارت، کارگردانی کرده، مثل همان فیلم قدیم، برای جلب علاقه تماشاگر به جذابیت شخصیت ها و تلاقی آنها با هم، و کمدی شیرین از روابط  انسانی تمرکز داده، برای همین است که علیرغم سوراخ های آشکاری که در قصه و شخصیت پردازی فیلم وجود دارد، تماشاگر را راضی از سالن بیرون می فرستد.

 

اما عجیب است که  این دو بچه فضائی با قدرتهای ابرانسانی، به کمک این تاکسیران لاس وگاسی احتیاج پیدا می کنند. ولی شاید آن دو بچه فضائی احتیاجی نداشته باشند  به تاکسیران، ولی ما به عنوان تماشاگر به او احتیاج داریم، که رابط ما باشد با این موجودات فضائی. ولی این فیلم، علاقه وسواس آمیز آمریکائی ها را نشان می دهد نسبت به موجودات فضائی، چون هر قدر هم مردم وجود چنین موجوداتی را غیرمحتمل می دانند، یک باور شاید مخفی در فراسوی ذهنیت عمومی آمریکائی وجود دارد که می گوید شاید هم افسانه ها در باره موجودات فضائی کاملا ساختگی نباشد.  در فیلم «گریز به ویچ مانتن» دو دسته اشاره نه چندان سر بسته به این نوع باور هست، یکی حضور دو بازیگری که چهل سال پیش نقش این بچه ها را در فیلم اول بازی کردند، که اشاره ای است به تاریخ این مجموعه و محبوبیتی که در فرهنگ عامه  یا پاپ کالچر آمریکا پیدا کرده بود، و دیگری، حضور ویتلی استرایبر Whitley Steiber   نویسنده کتاب مشهور Communion است در باره بازدید موجودات فضائی از کره زمین که یکی از کتابهای پرفروش آمریکا شد.

 

race_shot طبعا بررسی منتقدها در سایت های افسانه علمی، به خصوص سایت های مخصوص باورداران به وجود موجودات آسمانی و حقیقت داشتن داستانهای رویت بشقاب پرنده ها یا UFO، با فیلم «گریز به ویچ مانتن» برخورد متقاوتی دارند، ولی یک منتقد بی طرف مثل کرک هانیکات، منتقد هالیوود ریپورتر، از مدافعان سرسخت این فیلم است که نوشته فیلمی خوشدست و سرگرم کننده، ترکیبی از حادثه، شوخی و درام،  و بار دیگرموقعیت شرکت دیسنی را در بازار نوجوانان تثبیت می کند.

 

از دید جو لیدن، منتقد نشریه تخصصی ورایتی، این فیلم توازن دقیقی بر قرار می کند بین صحنه های تعقیب و تعلیق، یا ساسپنس، و طنز و زخم زبان، و کارگردان اندی فیکمن در ساختن صحنه های حادثه ای چنان با مهارت عمل کرده که دست کارگردانهای فیلمهای بزرگسالان را از پشت بسته. بیشتر منتقدها، ضرباهنگ سریع فیلم را ستایش کرده اند که از لحظه شروع تا آخر، یکسره و با سرعت پیش می تازد و راجر ایبرت، منتقد شیکاگو سان تایمز، از تحولی که دوین جانسن در شخصیت خودش روی پرده داده، حمایت کرده و می نویسد گزینه خوبی برای یک فیلم سرگرم کننده خانوادگی است. اما خوب، خیلی منتقدها هم جنبه فرمولی و کلیشه ای این فیلم را کوبیده اند و مثلا جومورگنسترن در وال استریت جورنال می نویسد این فیلمی است که روی ارقام و برای ارقام ساخته شده و وسلی موریس در باستون گلوب نوشته این فیلم نیست بلکه تبلیغ یک پارک تفریحی است.

ویدیو و دنباله مقاله...