April 27, 2008

Standard Operating Procedure




از مستندساز برجسته آمریکائی، ارول موریس Errol Morris اثر تازه ای ابتدا در جشنواره سینمائی ترایبکا در نیویورک و بعد از آن در اکران عمومی در سینماهای آمریکا به نمایش در آمد. در فیلم جدیدش، ارول موریس، چهار سال بعد از افتضاح آزار متهمان عراقی در زندان ابوغریب بغداد توسط چند سرباز آمریکائی، بار دیگر به این حادثه باز می گردد، برای موشکافی بیشتر، از طریق روش همیشگی اش، که مبتنی بر بازسازی صحنه ها و مصاحبه های طولانی با دست اندرکاران است، که برای ظاهر شدن در این فیلم از کارگردان دستمزد گرفته اند.


در فیلم جدید خود، «روال عادی (استاندارد) عملیات» ارول موریس به مستندسازی از طریق مصاحبه و بازسازی ادامه می دهد. منظور از روال استاندارد در اسم فیلم، روال عادی امور است، و اشاره به ادعای سربازان خاطی است که می گویند عکسهای افتضاح آمیز، صرفا نشان دهنده روال عادی امور در زندان بودند، نه یک چیز غرمتعارف.


ارول موریس برای نمایش بدرفتاری های ظاهرا تحقیرآمیز چند سرباز با متهمان به عملیات ترویستی در زندان، فضاهای درون زندان ابوغریب را از روی عکسهای بیشماری که سربازان خاطی از عملیات خود بر می داشتند، بازسازی کرده است.


موریس به چهار تن از هفت سربازهای یک واحد پلیس نظامی MP که بعدا محاکمه و محکوم به حبس شدند، برای ظاهر شدن در این فیلم پول پرداخته است. در این فیلم از جمله گروهبان لیندی انگلند Lindie Englandو همچنین فرمانده بازداشتگاه، سرتیپ سابق، خانم جنیس کارپینسکی Janis Karpinski، مورد مصاحبه قرار می گیرند. این شیوه مستندسازی که گاه برای جستجوی حقیقت، سراغ تخیل و بازسازی واقعیت با استفاده از روشهای تئاتری می شود، بارها مورد انتقاد قرار گرفته است اما حاصل آن برای تماشاگران، سرگرم کننده است.


ارول موریس این شیوه را برای اولین بار بیست سال پیش در فیلم جنجالی «خط نازک آبی» Thin Blue Line به کار برد. در آن فیلم، یک ماجرای غیرقابل نمایش، یعنی مرگ یک مامور پلیس در جاده ای دورافتاده در دل شب، با ظرافت بازسازی شده بود، ضمن اینکه شیوه دادرسی، مقررات حاکم بر تحقیق در باره قتل و مسائل دیگر، از طریق مصاحبه با کارشناسان و دست اندرکاران، زیرسئوال گرفت. این فیلم به قدری متقاعدکننده بود که باعث شد پرونده این قتل بازگشائی شود.


جذابیت کار ارول موریس، که از فیلم مستند و تحقیقی، نمایشی خیره کننده و گیرا برای تماشاگر می سازد، مصاحبه های او است. موریس برخلاف خیلی از مستندسازهای دیگر، از گفتار درمتن فیلم استفاده نمی کند، بلکه مصاحبه شوندگان را طوری نشان می دهد که انگار خود آنها شروع می کند به پرسیدن سئوالهای کلیدی: مثلا، اینکه اساسا زندان چرا ابوغریب وجود داشت؟ در این مصاحبه ها، سئوال کننده را نمی بینیم ونمی شنویم، و مصاحبه ها طوری عرضه می شوند که انگار مصاحبه شونده با خودش در پیچش فکری قرار گرفته.


در زندان ابوغریب، که یکی از مخوف ترین زندانهای نظام حکومتی سابق عراق بود، ماموران صدام حسین بیشتر از 30 هزار نفر را کشتند یا اعدام کردند. این زندان بعد از سقوط صدام حسین در اثر حمله آمریکا، به بازداشتگاهی برای مظنونان به عملیات تروریستی تبدیل شد. ارول موریس از طریق بازسازی و مصاحبه های خود، این پرسش را در ذهن تماشاگر بر می انگیزد که آزار روانی زندانیان توسط سربازان خاطی، شاید بخشی از یک روش استاندارد برای گرفتن اطلاعات از بازداشت شدگان بود و آنها که چنین رفتاری را روا می داشتند، مجری دستور بودند، نه زندانبانان سرخود. اما ارول موریس زیرک تر از آن است که جواب مستقیمی به این پرسش در فیلمش بدهد.


عکسهای زندانیان ابوغریب در صحنه هائی تحقیرکننده که همیشه رنگ مریض جنسی هم داشتند، از سال 2004 برای تماشاگران اخبار تلویزیون و خوانندگان روزنامه ها، تصاویری آشنا هستند. صدها تصویر که خود سربازها و زندانبانها با دوربین های دیجیتال برداشته بودند، به مجله نیوزویک Newsweek درج کرد و در جهان منتشر شد.


اما ارول موریس در فیلم خود این عکس ها، منشاء آنها، چگونگی برداشته شدن آنها و اهمیت آنها را از طریق مصاحبه با چهارتن از هفت سرباز وافسر زندان ابوغریب، بررسی می کند. در این فیلم معلوم نمی شود که ماموران سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا CIA در بازجوئی از این زندانیان دنبال چه اطلاعاتی بودند. اما مصاحبه های موریس نشان می دهد با زندانبانان نشان می دهد که آنها کاری به اطلاعات این زندانی ها نداشتند ولی با بهره برداری از زندانیان، مشغول ترتیب دادن نمایش های سرگرم کننده و شیطانی برای خود بودند. شمار کثیر عکسها، و ژست های گاه مسخره و لبخندهای سربازان در عکسها، و حتی ابزاری که مثل prop یا ابزار صحنه در این عکسها به کار رفته، همه به یک نمایش اشاره می کنند، نه شکنجه. مثلا بند قلاده سگ که سربازی به گردن یک زندانی انداخته، کشیده نشده.


از عکسها، که موریس با این فیلم آنها را باردیگر در وجدان مردم زنده می کند، معلوم است که این سربازهای خاطی، که در زندان در هر حال زیر حمله خمپاره قرار داشتند و به شدت در بغداد ترسیده بودند، و از طرف دیگر، در چاردیواری زندان به کسالت دچار بودند، سعی می کردند با این نمایشها و عکسبرداری از آنها، خود را سرگرم کنند و وقت بگذرانند. ارول موریس با تمرکز بر عکسها به عنوان تنها شواهد بازمانده، می پرسد آیا این عکسها نشان دهنده شکنجه هستند یا فقط نشان دهنده چیزی هستند که سربازها «روال عادی عملیات» می خوانند؟


جی. هوبرمن Hoberman منتقد هفتگی غیرمتعارف نیویورک، ویلج وویس Village Voice، می نویسد در هر حال، این عکسها، نشان دهنده لذت فاشیستی از غلبه بر انسانی بی دفاع هستند، و اگر این عکسها را مدرک شکنجه بدانیم، یا کار هنری، یا نشانه بیماری غیرآزاری، یا سادیسم، در چند سرباز، در هر حال، این عکسها نشان می دهند که از زندانی ها به عنوان وسیله و شیء استفاده شده. هوبرمن به خصوص از تکنیک موریس در بازسازی صحنه ها انتقاد کرده است، و آن را نقض غرض می خواند. او می نویسد موریس با نمایش انفجار هلیکوپتر یا دندانهای تیز سگهای درنده که گفته می شود در ابوغریب با آنها زندانیان مورد تهدید قرار می گرفتند، عملا دارد همان کاری را می کند که در این عکسها با زندانیان شده است، و به این ترتیب، تاثیر اخلاقی کار خود را از بین می برد. او می پرسد آیا موریس این صداها، این عکسها و این حرفها را برای خیره کردن تماشاگر کافی نمی داند؟ او می پرسد: برای نمایش بوی متعفن شهر فلوجه، آیا باید گاز بدبو در سالن سینما پخش کرد؟ آیا او هم مثل سوژه های این فیلم، کسل است و احساس نیاز به سرگرمی دارد؟


فیلم «روال عادی عملیات» سه گانه ارول موریس در باره فجایع بشری را تکمیل می کند. این سه گانه با فیلم «آقای مرگ» شروع شد، محصول 1999 داستان مهندس متخصص صندلی های اعدام که در مصاحبه های طولانی با کارگردان، تلاش می کرد برای رد فاجعه تاریخی کشتار دسته جمعی اسرای یهودی در بازداشتگاههای آلمان نازی، توجیه علمی بیاورد. بعد از آن، ارول موریس در فیلم «مه جنگ» The Fog of War در سال 2004 در مصاحبه ای طولانی با ژنرال رابرت مکنامارا، فرمانده نیروهای آماریکا در جنگ ویتنام، تصویری متفاوت از جنگ عرضه کرد، به اضافه پایگاهی به فرمانده پیر، که وقایع را از دید خود بازگو کند.


فیلم «روال عادی عملیات» از سه منبع برای بازگو کردن و موشکافی در باره افتضاح زندان ابوغریب استفاده می کند: اول، عکسهای سربازان و زندانیان در حالت های گاه تحقیرآمیز و گاه بیمارگونه جنسی یا سادیستی، دوم، مصاحبه با سربازانی که در عکسها هستند یا عکسها را برداشته اند، و سوم بازسازی صحنه ها.


فیلم ارول موریس که دایره تمرکز محدودی دارد، یک سال بعد از مستند دیگری از «روری کندی» Rory Kennedy پخش می شود، تحت عنوان «اشباح ابوغریب» The Ghosts of Abu Ghraib که از شبکه تلویزیونی HBO نمایش داده شد. در آن فیلم هم با بعضی از همان سربازانی که موریس با آنها مصاحبه کرده، مصاحبه شده بود و از همان عکسها و صحنه ها استفاده شده بود.


کرک هانیکات، منتقد هالیوود ریپورتر، به تفاوت این دو فیلم اشاره می کند و می نویسد در حالیکه در فیلم روری کندی، سربازهای خاطی از اینکه به رفتاری چنین تهوع آور کشانده شدند، ابراز تعجب و شگفتی می کنند، در فیلم ارول موریس، همان سربازها در موقعیت تدافعی قرار می گیرند، و یکدیگر را مقصر می دانند. زنها می گویند آلت دست مردها قرار گرفتند، کسانی که عکسها را گرفته اند قسم می خورند که هیچوقت کسی را اذیت نکردند و تنها می خواستند آزار دیگران را با این عکسها مستند کنند، و همه آنها هم بارها و بارها تاکید می کنند که با زندانیان بدرفتاری نکردند. اما واقعیت این است که خمپاره باران مداوم زندان از سوی شورشیان عراقی، و تهدید خشونت از سوی خود زندانیان، باعث شده بود که شرایط روانی غیرسالمی در زندان پدید بیاید که سبب شد دستورات غیرقانونی مقامات بالاتر، اجرا شود. این منتقد هم از موریس به خاطر بازسازی صحنه هائی که در عکسها به خوبی دیده می شوند، انتقاد کرده است و می نویسد فایده بازسازی صحنه ها با بازیگر، وقتی مدارکی به این وضوح از ماجرا وجود دارد، چیست؟


اما مانولا درگیس، منتقد نیویورک تایمز، می نویسد بازسازیها در این فیلم ممکن است برای بعضی تماشاگران که مستندسازی را با روزنامه نگاری اشتباه می گیرند، گمراه کننده باشد اما آنچه برای این منتقد آزاردهنده تر است، شیوه مصاحبه ارول موریس است که در آن، سئوالاتی که به جهت فکری مصاحبه شونده شکل می دهد، از فیلم بیرون کشیده می شود، و چنین به نظر می رسد که مصاحبه شونده دارد با خودش فکر می کند و حرف می زند.


از دید خانم مانولا درگیس، هزینه سنگین فیلم «روال عادی عملیات» ، خرجی که برای بازسازی صحنه ها و ترفندهای بصری و جلوه های دیگر شده است، نشان می دهد که موریس از کارکردن در حاشیه سینما، که محل تردد مستندسازان است، خسته شده و می خواهد به متن سینما وارد شود. خانم درگیس می نویسد این فیلم یک فیلم بزرگ و برانگیزاننده و البته آزاردهنده است، هر چند که چیزی که بیشتر هر چیز در باره آن آزاردهنده است، این است که آشکارا بزرگترین بلندپروازی این فیلم، دست یابی به یک سبک و شیوه بصری خاص است. او می نویسد موضوع این است که هیچکدام از اینها، نه مصاحبه های طولانی و ظاهرا موشکافانه و نه بازسازی صحنه ها و نه ترفندبازی با عکسها، راه به جائی نمی برند، و هیچکدام از مصاحبه شونده، حرف خاصی نمی زنند. خانم درگیس می نویسد این ناشی از روش مستند سازی ارول موریس است که دیالکتیک نیست.

ویدیو و دنباله مقاله...

April 23, 2008

Leatherheads

کله چرمی ها:‌ رقابت عشقی در فوتبال


در فیلم «کله چرمی ها» که آن را جرج کلونی بر اساس سناریوئی قدیمی که مدتی در هالیوود این دست و آن دست می گشت ساخته است، یک قهرمان فوتبال حرفه ای که به میانسالی رسیده است، با یک قهرمان جوان که برای تقویت تیم اجیر شده است، بر سر عشق یک خبرنگار زن رقابت می کنند. داستان فیلم در شهری در غرب میانه آمریکا در سالهائی اتفاق می افتد که بازی فوتبال از یک رقابت پرهرج و مرج و خطرناک، به یک بازی قاعده مند تبدیل شد و لیگ حرفه ای پیدا کرد.


جرج کلونی، که بعضی ها او را خوش تیپ ترین مرد جهان می دانند، تا حالا فقط فیلم های جدی ساخته بود، مثل «شب بخیر و بخت بخیر» Good Night and Good Luck و فیلمهای خیلی سنگین سیاسی تهیه کرده بود، مثل سیریانا، و غیرمنتظره است دیدن یک کمدی از او.
اما شخصیتی که کلونی در این فیلم بازی می کند، یعنی ورزشکاری حرفه ای به نام داج کانلی، مرجع تاریخی دارد. او جزو تیمی بود در شهر دولوث ایالت مینه سوتا Duluth به نام تیم بولداگز Bulldogs و جالب است که این سناریو را 27 سال پیش دو تا نویسنده مجله Sports Illustrated نوشته بودند، و در این مدت، هفت هشت دست چرخیده تا رسیده به جرج کلونی، که هرچند در سناریو خیلی تغییر داده، ولی منصرف شد از اینکه برای گذاشتن اسمش در کنار سناریست ها، به دادگاه برود.


کلونی این فیلم را با الهام از فیلمهای کلاسیک سینمای آمریکا، به خصوص کارهای یک کارگردان خیلی خارق العاده دهه چهل و پنجاه، یعنی پرستن استرجس Preston Sturgess ساخته است، اما از دیگران بسیاری الهام گرفته است. اینجا، صحنه های فوتبال آمریکائی از نوع اولیه ی آن را با لباس ها و مد دهه 1920 آمریکا قاطی کرده و البته ظرافت های خانم رنه زل وگرRenee Zellweger -- به اضافه بازی یک چهره تلویزیونی، جان کراسینسکی، که کلونی معصومیت و طراوت جوانی های جیمی استیوارت را در او می بیند، ولی در محور همه اینها، جذابیت مردانه ی خود جرج کلونی قرار دارد، که همیشه می خواهد تاکید کند چقدر «آقا» است.


هر چند این فیلم به تاریخ تاسیس لیگ حرفه ای فوتبال آمریکا، یعنی National Football League تاکید دارد، ولی در اصل یک کمدی عشقی است. داستان فیلم این است که بعد از اینکه داج کانلی، مربی تیم دولوث، این چهره جوان را برای احیای تیم فوتبالش به دولوث می آورد، سرو کله خبرنگار شیکاگوئی با بازی رنه زل وگر پیدا می شود که می خواهد در باره داستانهائی که این جوان در باره فداکاری هایش در جنگ گفته (در جنگ جهانی اول، منظورش است) افشاگری کند.


کلونی در مصاحبه ای با خبرگزاری آسوشیتدپرس می گوید تولید فیلم، طرحی بود که می خواست اجرا کند. او می گوید در این فیلم جهانی است که قبلا دیده نشده، و شخصیتی است که خودش دوست داشت نقشش را بازی کند، هرچند که در 45 سالگی، برایش دشوار بود ایفای نقش یک ورزشکار.


کلونی می گوید برعکس آنچه می گویند، اگر سناریو و بازیگران خوب باشد، کمدی ساختن کار سختی نیست. او می گوید سختی کار این فیلم حساب کردن همه جزئیات بود، برای اینکه تمام صحنه ها، نوع عدسی ها و زاویه ها، باید برای گرافیک کامپیوتری تنظیم می شد که تماشاگر را به سال 1925 منتقل کند.


رنه زل وگر نیز می گوید شخصیت او در فیلم «کله چرمی ها» ترکیبی است از شخصیت های زن در فیلمهای کلاسیک هالیوودی، مثل جینجر راجرز و کترین هپرن، یعنی زرنگ، نکته سنج، مطمئن و سکسی.. البته در ظاهر و می افزاید بازهم در ظاهر، نگاه کنید به لباسهای این شخصیت و آدمهائی که با او هستند. فیلم کله چرمی ها سومین فیلم کلونی در مقام کارگردان، و نخستین تجربه کلونی در کارگردانی یک فیلم کمدی است.


کلونی در مصاحبه دیگری، سبک فیلمسازی خود را «کمدی خل مشنگ» توصیف کرده است، یا screwball که به گفته کلونی، یک قرارداد است بین فیلمساز و تماشاگر، که از واقعیت فاصله بگیرند، مثلا وقتی یک نفر مشت می زند به کله دیگری، او اول یک خورده می رود هوا، و بعد دور خودش می چرخد و زمین می خورد. کلونی این نوع کمدی را قاطی کرده با کمدی slapstick برمبنای شوخی های فیزیکی است و ناشی کاری است، و آن را هم قاطی کرده با کمدی عشقی. ولی دلیل اینکه چرا یک همچنین سوژه ای را انتخاب کرده، زرنگی اوست، چون نمی خواهد با انگ سیاسی خوردن، نصف تماشاگرها را که با عقاید سیاسی اش زیاد موافق نیستند، برای همیشه از خودش برنجاند.


درمیان منتقدها، به هرحال نسبت به این فیلم حسن نیت وجود دارد. چون همه جنبه های آن درست است. از یک طرف سراغ یک دوره رفته که کمتر در سینما می بینیم، از طرف دیگر، در افتتاح فیلم، خیلی توجه کرده که به جنبه های مردمی آن تاکید کند، مثلا فیلم را برداشته برده در همان شهری در مینه سوتا که تیم بولداگ از آنجا بود، یعنی دولوث، آنجا هم فیلم را افتتاح کرده.


به قول نویسنده هالیوود ریپورتر، فیلم کله چرمی ها از آن فیلم هاست که شما می خواهید آن را دوست داشته باشید . از یک طرف این لباسها و دکورهای دهه 1920 که به دهه غرنده مشهور است، Roaring 20s، و موزیک آن دوره، که خیلی گیرا است، اما ایرادی که این منتقد گرفته، این است که کلونی به عنوان کارگردان نتوانسته تصمیم بگیرد به چه سبکی می خواهد فیلم بسازد، چه نوع کمدی ای است این فیلم... تشبیه کرده این فیلم را به یک فیلم دهه های قبل به نام The Natural یا طبیعی با شرکت رابرت ردفورد، که فیلمی بود در باره چگونگی شکل گرفتن افسانه های ورزشی... به نظر این منتقد، فیلم کله چرمی ها، خیلی این در و آن در می زند که جالب باشد، اما هیچوقت جا نمی افتد، و تجربه در سبک های مختلف کمدی، باعث شده که 20 دقیقه هم طولانی کرده فیلم را... به نظر او حتی عشق فیلم هم متقاعد کننده نیست. کرک هاینکات نوشته در کل، خیلی ناشیانه کار شده این فیلم.


منتقد دیگر، راس بردلی Bradley، تعریف کرده به خصوص از سناریو فیلم، که آن را دانکن برنتلی همراه با ستون نویس مجله Sports Illustrated ریک رایلی، با هم نوشته اند حدود 30 سال پیش، و پر از تک جمله های خنده دار است و زخم زبان های بانمک. و اوج اینها، بگومگوی دو شخصیت اصلی یعنی کانلی با بازی کلونی و رقیبش لیتلتن است با بازی کارسینسکی. ولی همین منتقد هم پیش بینی کرده که این فیلم رکورد فروش را نخواهد شکست، ولی توصیه کرده اگر با دختری شب قرار دارید، فیلم مناسبی است.

مشخصات فیلم
کله چرمی ها Leatherheads کارگردان: جرج کلونی George Clooney بازیگران: جرج کلونی، جان کراسینسکی John Krasinski و رنه زل وگر Renee Zellweger پخش در آمریکا از شرکت یونیورسال Univeral.


نویسنده بهنام ناطقی / بهنام ناطقی: کننده ی اصلی / صاحب کار: بهنام ناطقی / خریدار: بهنام ناطقی / خواننده: بهنام ناطقی / فروشنده بهنام ناطقی/ مصرف کننده: بهنام ناطقی / تکرارکننده: بهنام ناطقی

ویدیو و دنباله مقاله...

Under the Same Moon



جستجوی پسرک مهاجر برای مادر


در فیلم مستقل «زیر همان ماه» یک کودک مکزیکی که مادرش برای کار به لس آنجلس رفته است، به طور غیرقانونی از مرز عبور می کند که به مادرش بپیوندد و در این مسیر، با زندگی مهاجران غیرقانونی مکزیکی به آمریکا آشنا می شود. این نخستین فیلم کارگردان مکزیکی مهاجر به آمریکا خانم پتریشیا ریگن Patricia Riggen است که انگشت روی یک موضوع حساس سیاسی در آمریکا می گذارد، بدون آنکه مستقیما به جنبه سیاسی آن بپردازد.


در فیلم «زیر همان ماه» پسر بچه مکزیکی با بازی ادرین الونسو Adrian Alonso بعد از مرگ مادربزرگش که در مکزیک از او نگهداری می کرد، مجبور می شود مخفیانه و به طور غیرقانونی، از مرز عبور کند، برای اینکه خود را در لس آنجلس، به مادرش با بازی کیت دل کستیو Kate Del Castillo برساند.


بازیگر «امریکا فرارا» که در سریال تلویزیونی «بتی زشت» Ugly Betty در آمریکا به شهرت رسیده است، در مصاحبه با خبرگزاری آسوشیتدپرس، می گوید داستان فیلم تم های فراگیر دارد، در باره عشق است، خانواده، فداکاری، و با نگاهی به مشکل از هم پاشیدن خانواده های مهاجران غیر قانونی، که تلاش می کنند به هم بپیوندند، هم این طرف مرز و هم آن طرف مرز.


بازیگر کیت دل کستیو، که در آمریکای لاتین ستاره نمایش های دنباله دار تلویزیونی است، می گوید عبور از مرز همیشه کار خوبی نیست این طور نیست که نتیجه همیشه خوب و زیبا باشد. اول باید کلی از خطر عبور کرد و بعدش هم چه می می دانم... او معتقد است مهاجران اگر از زندگی در آمریکا ناراضی هستند، نباید بمانند و باید برگردند پیش خانواده هاشان.


فیلم «زیر همان ماه» سال گذشته در جشنواره ساندنس با استقبال پرشور تماشاگران روبرو شد، زیرا دست روی موضوع حساسی گذاشته است که مختص به مکزیکی ها نیست. مهاجرت یک پدیده جهانی است و این داستان مثلا می توانست ایرانی -آمریکائی هم باشد، یا چینی – آمریکائی. صدها میلیون خانواده در دنیا به خاطر مهاجرت از هم جدا می افتند.


فیلم «زیر همان ماه» که محصولی است آمریکائی – مکزیکی، ضمن اینکه هزینه های عاطفی مهاجرت و بازتاب آن را در روابط خانوادگی نشان می دهد، فیلم خیلی رقیق و احساساتی و اشک انگیزی است در باره عشق مادر و پسر، یعنی سوژه ای که حتی از مهاجرت هم جهانی تر و فراگیر تر است، و فرصتی می دهد به ستارگان سینما و به خصوص تلویزیون مکزیک، از جمله خانم کیت دل کستیو و آقای یوجینیو دربر Derbez که از مرز عبور کنند و بیایند جلوی تماشاگرهای آمریکا.


کارگردان فیلم پتریشیا ریگن، که تهیه کننده فیلم هم هست، سه سال است از مکزیک به آمریکا مهاجرت کرده و جالب است که سوژه ای برای اولین فیلم بلندش انتخاب کرده که خیلی به خودش و کسانی که با آنها در لس آنجلس سروکار دارد، نزدیک است.


خانم ریگن در مصاحبه ای می گوید در زمان فیلمبرداری این فیلم، مهاجرت هنوز داغ نبود، و این فیلم هم قرار نبود یک فیلم سیاسی باشد. او می گوید شانس آورد که فیلم در زمانی پخش می شود که مهاجرت به موضوع عمده ای تبدیل شده و خوب است که نخواسته بود فیلم سیاسی بسازد و تاکیدش بر جنبه انسانی است که الان بسیار قوی تر است.


پتریشیا ریگن می گوید وقتی سه سال پیش به لس آنجلس نقل مکان کرد، از تعداد مکزیکی های آنجا و شنیدن داستانهای آنها شوکه شد. او می گوید برای همین به داستان این فیلم جلب شد. او فیلم خود را داستانی در باره عشق مادر وفرزند می داند ولی می گوید تجربه مهاجرت هم برایش جالب بود.


خانم ریگن می گوید غم انگیز است که در کشور او شرایطی است که مردم را مجبور می کند به آمریکا مهاجرت کند و امیدوار است فیلم او به تماشاگران آمریکائی نشان دهد که این مهاجران آدمهای خوب و خانواده دوستی هستند که برای کار اینجا آمده اند.


کارگردان می گوید از چالش های کارگردانی و بازیگری، این بود که عشق مادر و پسر را در طول فیلم برای تماشاگر زنده نگه دارند، علیرغم این که آنها هیچوقت با هم نیستند، و می گوید کیت دل کستیو از عهده اش برآمد.


«زیر همان ماه» فیلمی است که نمی خواهد عاطفی بودن خود را پنهان کند. ا ین فیلم در باره عشق مادر و پسر است و جدائی، اما ضمنا نمی تواند پنهان کند که در باره مهاجرت است، و فیلمی است که می خواهد بگوید وضع فعلی این مهاجران غیرقانونی در آمریکا قابل ادامه نیست.


اما کارگردان فیلم را طوری درست کرده که جنبه سیاسی داستان بدون اینکه با صراحت به آن اشاره کند، به ذهن تماشاگر می رسد، و انگار می خواهد از تماشاگر سئوال کند چه باید کرد؟


کارگردان همین قصه را برداشته بهانه کرده برای اینکه من و تو را به سفری در دنیای مهاجران غیرقانونی ببرد. مشکل، عبور از مرز نیست، مشکل بعد از عبور از مرز شروع می شود و همراه با این پسربچه، که برای زنده ماندن از جائی به جای دیگر و از شغلی به شغل دیگرمی رود، ما هم شاهد مشاغل مختلف آنهائی هستیم که تن به این مهاجرت می دهند، باید در رستوران ها ظرفشوئی کنند یا در مزارع، محصول جمع کنند.


این بچه با یک مهاجر مکزیکی دیگر همراه است با بازی یوجینو دربز، هنرپیشه سریالهای تلویزیون مکزیک. این دو شخصیت در فیلم «زیر یک ماه» سعی می کنند از دست ماموران اداره مهاجرت آمریکا فرار کنند. یک طرف زندگی اینها، فرصت های جدید در جامعه آمریکا است و طرف دیگرش گرفتار شدن است در دام نوعی بردگی، و پیام فیلم خیلی روشن است.


یکی از جذابیت های کار خانم پتریشیا ریگن در استفاده اش از مونتاژ موازی است که ما ضمن اینکه با این پسربچه در این سفر گاه سخت و گاه شیرین همراه می شویم، مدام بر می گردیم به زندگی سختی که مادرش در لس آنجلس دارد، که تصویر زندگی این مهاجران است که همه چیز را برای فرار از فقری که در برخی نقاط مکزیک حاکم است، به خطر می اندازند.


به قول ان هورنادی Hornaday منتقد واشنگتن پست، این فیلم در همان دقایق اول دست می آورد و قلب شما را می گیرد و به شدت می چلاند... و از قدرت بلافاصله و مقاومت ناپذیری برخوردار است. هم داستان گیرائی دارد و هم شخصیت هائی به یادماندنی... و هم جنبه عاطفی حساب شده.


پیتر راینر، در کریستین ساینس مانیتور، روزنامه ای که خیلی به موضوع مهاجرت حساس است، نوشته این سینماگر با هوشمندی دریافته است که ما یک چنین فیلمی را برای این نگاه نمی کنیم که شگفت زده شویم، بلکه مردم به این دلیل به این جور فیلم می روند که یک دل سیر گریه کنند.


تا قبل از اینکه مشکل اقتصادی در آمریکا به موضوع داغ روز تبدیل بشود و نقش بزرگتری در مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری آمریکا ایفا کند، موضوع مهاجرت از موضوع های داغ بحث ها و مناظره های داوطلبان نامزدی ریاست جمهوری آمریکا بود و موضوع این فیلم خیلی به آن بحث ها بر می گردد که چطور مهاجرت به خصوص مهاجرت غیرقانونی باعث سرگردانی خانواده ها و به خصوص بچه ها می شود و شکی نیست که این مکزیکی ها که علیرغم هزار جور خطر، از جمله خطرهای جانی مثل مردن از تشنگی و آفتاب، سعی می کنند بارها و بارها از مرز به طور غیرقانونی عبور کنند، مهم ترین هدفشان، مثل هدف قهرمان فیلم زیر همان ماه، بهتر کردن زندگی خودشان و خانواده شان است.


به حسابی، 12 میلیون مهاجر غیر قانونی در آمریکا هست که بیشترشان هم طبعا همین مکزیکی ها هستند. یک آمار دیگر، در شیکاگوتریبون، برآورد کرده بود که دست کم هر سال چهار میلیون لاتینی تبار می آیند این طرف مرز، بدون زن و بچه، به امید اینکه زندگی بهتری برای خانواده شان درست کنند. ولی از طرف دیگر، با نشان دادن زندگی سخت این ها در آمریکا و سوء استفاده هائی که از موقعیت غیرقانونی آنها می شود، پیام فیلم «زیر همان ماه» خطاب به مکزیکی ها این است که ببینند چی در انتظارشان است، این طرف مرز.


منتقدها، خانم پتریشیا ریگن، کارگردان این فیلم را زن زیرکی می دانند که با موضوع حساسی که هر شب در اخبار هست، کار کرده، بدون اینکه مستقیما شعار بدهد.


گلن کنی Glen Kenny، در ماهنامه سینمائی پرومی یر Premiere نوشته خانم ریگن فیلمی ساخته که به قدری در آن حسن نیت هست که آدم دلش می خواهد در تعریف از آن، روی جنبه های مثبتش تاکید کند. ولی نوشته حیف که در ازای هر لحظه در این فیلم که بهترین نمونه های سینمای نئو رئالیستی را به یاد آدم می آورد، یک لحظه آبکی و احساساتی هم هست. به گفته این منتقد، چیزی که تماشاگر را نگه می دارد، بازی این بچه 9 ساله، یعنی ادرین الونسو Adrian Alonso است که برگ برنده فیلم است.




مشخصات فیلم


زیر همان ماه Under the Same Moon

سناریست و کارگردان: پتریشیا ریگن Patricia Riggen

بازیگران: آمریکا فرارا America Ferrara و کیت دل کاستیو Kate Del Castillo

پخش در آمریکا: شرکت واینستاین The Weinstein Company



ویدیو و دنباله مقاله...

April 15, 2008

Prom Night





وحشت در جشن فارغ التحصیلی: سوژه تکراری در فیلمی جدید


فیلم جشن پایان سال تحصیلی، یا Prom Night در نخستین آخرهفته بعد از پخش عمومی آن در آمریکا، با بیش از 22 میلیون دلار فروش، به مقام اول رسید، هر چند منتقدها آن را کوبیدند. دراین فیلم که اسم و خط کلی داستانش را از فیلمی با شرکت جیمی لی کرتیس در سال 1980 به عاریت گرفته است ، بریتنی اسنو دختر نوجوانی است که سه سال بعد از کشته شدن اعضای خانواده اش به دست یک قاتل روانی، بار دیگر، هدف این قاتل قرار می گیرد، آن هم وقتی می خواهد همراه دوستانش با شرکت در میهمانی رقص پایان سال تحصیلی، آغاز زندگی تازه ای را جشن بگیرد.
***


«جشن پایان سال تحصیلی» یا پرام نایت، جشن سلاخی و ترس است و خونریزی، و قرار است با انداختن وحشت کاذب در دل تماشاگرانی که در صندلی ایمن سینما نشسته اند، آنها را شوق زده کند. تعجب است که این جشن سلاخی و جیغ و وحشت، که به هیچ منتقدی قبل از شروع اکرانش آن را نشان ندادند، آمد روی اکران و کوبید توی سر همه فیلمهای دیگر، و هفته گذشته، با 22 میلیون دلار فروش در چهار روز اول اکران، اول شد در آمریکا، و تکانی داد به بازار نسبتا کساد فیلمها.
داستان فیلم، در مقدمه آن شروع می شود که خانواده دختر قهرمان فیلم، سه سال قبل از این جشن پایان سال تحصیلی، در برابر چشمان وحشت زده خودش، به دست قاتلی روانی، کشته می شوند. سه سال بعد که این دختر یک کم توانسته به زندگی عادی برگردد و با گروهی دختر و پسر از همشاگردان خود می رود به جشن پایان سال تحصیلی، قاتل، که از زندان فرار کرده، سراغ او می رود، و جوانهای میهمان طعمه تیغ می شوند. قهرمان های اصلی فیلم، شش نفر، سه دختر و سه پسر هستند که برای ادامه جشن پرام، یک اطاق بزرگ در هتل گرفته اند که به تله ای تبدیل می شود.

فیلم پرام نایت، اسم و موضوعش را از یک فیلم سال 1980 به عاریت گرفته با شرکت جیمی لی کرتیس، که قهرمان سری فیلمهائی از این دست شد که در آن نوجوانان طعمه سلاخی و تیغ زنی قاتل های مرموز قرار می گرفتند.

ولی به قول ستاره فیلم «پرام نایت» بریتنی اسنو، این فیلم، برخلاف تصور عموم، بازسازی فیلم سال 1980 نیست، بلکه داستانی کاملا متقاوت دارد، فقط ملهم از آن است و اسمش تقلیدی است. او می گوید طوری بازی کرده که با جیمی لی کرتیس مقایسه نشود، چون از چنین مقایسه ای وحشت دارد.
نمایش صحنه های سلاخی بدن انسان در اینگونه فیلمها، گوئی از یک تمایل غریزی بشر ناشی می شود به خیره شدن به مصیبت های فجیع دیگران، که به خاطر تضادش با احساس چندش از دیدن خون و زخم، شوق انگیز می شود. کارگردان نلسن مککورمیک در مصاحبه ای می گوید بریتی اسنو نمی توانست سمبول بهتری برای معصومیت و نیکی و زیبائی و طراوت جوانی باشد، و چیزی در وجود ما هست که می خواهیم طبیعتا چنین موجودی را از هر خطری حفظ کنیم.
فیلم پرام نایت به یک ژانر سینمائی وابسته است که در انگلیسی به آن می گویند slasher movies که منظور فیلمهائی است که تاکید آنها بر دریده شدن بدن قربانی هاست، مثل سری SAW یا سری هالووین Halloweenو سری های دیگر از این دست. اما در این فیلم، از یک ژانر دیگر هم بهره می برد، و آن ژانر فیلمهای ترسناک تین ایجری است، که در آنها یک عده نوجوان در معرض خطر هستند.

کارگردان نسلن مککورمک، در مصاحبه ای که از سوی استودیوی پخش کننده منتشر شد، می گوید یک جنبه ی با حال سناریو این بود که ترکیبی از دو ژانر بود، یک فیلم سلاخی بود که با یک فیلم ترسناک horror قاطی شده بود، که تازگی داشت، و برای همین با فیلمهای سلاخی تفاوت دارد. او می گوید «احساس ما این بود که فیلم بهتر و عمیق تری در این سناریو هست— قوه محرکه ی داستان تلاش برای متوقف کردن قاتل است قبل از رسیدن به هدف.»

دوره دبیرستان در آمریکا دو تا جشن و رقص دارد، یکی junior prom و یکی senior prom یعنی یکی بعد از پایان سال نهم دبیرستان، و آن یکی بعد از کلاس 12 پیش از رفتن به کالج و دانشگاه... یک شبی است که هر پسری از دختر مورد علاقه اش برای همراهی دعوت می کند و پدرمادرها کلی خرج می کنند برای اینکه بهترین لباس را بخرند، و بهترين ماشین را برای آنها کرایه کنند، و اتفاقاتی که می افتد، به خاطر مشروب خوردن جوانها، یا تلاش آنها برای اینکه شب آخر از دختری که همیشه آروزش را داشتند، کام بگیرند، موضوع فیلم های زیادی بوده، مثلا سری American Pie و خیلی خیلی فیلم های دیگر...

فروش هفته اول فیلم در آمریکا البته ثابت می کند که نوجوانها با این فیلم رابطه برقرار کرده اند، به خصوص زوج های نوجوان که دارند خودشان را برای مراسم پرام آماده می کنند. مجله تخصصی ورایتی نوشته بود بررسی نشان داده که زوجهای بیست و چند ساله هم از این فیلم خوششان آمده.

به قول منتقد ورایتی، که بیشتر از منتقدهای دیگر از این فیلم خوشش آمده، کارگردان نلسن مککورمیک، که اولین کارش را اینجا ارائه می دهد، همراه با سناریست فیلم، با اینکه از اسم فیلم پرام نایت سال 1980 با شرکت جیمی لی کرتیس استفاده کرده اند، سعی خودشان را می کنند که از کلیشه های رایج این جور فیلم ها تا حد ممکن پرهیز کنند. مثلا، قاتل اینجا برخلاف فیلم های سلاخی، یک ابرمرد خستگی ناپذیر و غیرعادی نیست بلکه یک آدم روانی ی قابل قبول است... که شخصیت او، واقعی گرایانه درست شده... و به خاطر همین انسانی بودنش، حتی ترسناک تر است از دیوانه های اسطوره ای فیلمهای هالووین و سری جمعه سیزدهم... و قربانی های این قاتل هم برخلاف فیلم های دیگر، نوجوانهای منفی و بی مبالات و دخترباز فیلمهای دیگر نیستند که تماشاگر از کشته شدن آنها تقریبا لذت می برد... اینجا حتی داستان طوری تنظیم شده که دلایلی که قربانی های قاتل فضای امن میهمانی را ترک می کنند و تنها می شوند که مورد حمله قرار می گیرند، باورپذیر شده. اما اشکال این فیلم به عنوان یک فیلم سلاخی در این است که به اندازه کافی خون و اندام پاره پوره در آن نیست. مثلا منتقد هالیوود ریپوتر، مایکل رکتشافن نوشته که بدون صحنه های چندش آور، این فیلم ملال آور شده...

لس آنجلس تایمز نوشته این فیلم بدترین نمونه خلق یک اثر نه توسط هنرمندان، بلکه توسط مدیران شرکت اسکرین جمز Screen Gems و کارشناسان بازاریابی آن است. و منتقد نیویورک تایمز، جنت کتسولیس، هم ایراد گرفته که در این فیلم زخم و خون کمتر است از یک آگهی نوار زخمبندی... و ترسناک هم نیست. از دید این منتقد، سی سال پیش که پرام نایت با شرکت جیمی لی کرتیس ساخته شده، در خطر قرار گرفتن یک دختر جوان، در سینما تازگی داشت... و به جای جیغ زدن های جیمی لی کرتیس جوان که شایسته جوائز سینمائی بود، اینجا با جیغ های کوتاه بریتنی اسنو روبرو هستیم... چون خواسته اند فیلم را برای تماشاگران تحصیلکرده تر، قابل قبول بکنند.


پرام نایت


Prom Night


با شرکت بریتنی اسنو Brittany Snow


کارگردان: نلسون مککورمیک Nelson McCormick


پخش در آمریکا از شرکت اسکرین جمز Screen Gems

ویدیو و دنباله مقاله...

April 14, 2008

Smart People

 

درس های زندگی و عشق، برای آدمهای درس خوانده




در فیلم «آدمهای هوشمند» که بعضی منتقدها آن را هوشمندانه یافته اند، محور داستان، یک بیوه مرد استاد دانشگاه است، که از چرخش زندگی اش در خانه و محیط کار، ناراضی است، با دختر حاضرجواب دبیرستانی اش با بازی الن پیچ اختلاف دارد، و اتفاقی با یکی از شاگردان قدیمش که حالا دکتر شده، رابطه عشقی پیدا می کند. اما این استاد مغرور باید درس هائی از برادر بی پول و لاابالی اش بگیرد که آمده در منزل او جا خوش کرده.

 

«آدمهای هوشمند» یک کمدی عشقی از سینمای مستقل آمریکا است که توانست توجه سینماروها را هم به خود جلب کند و یکی از ده فیلم پرفروش روز بازار آمریکا است. این فیلم، در باره تاثیر عاشقی است بر آدمهائی روشنفکر و تحصیلکرده. اکران آن از جمعه 11 آپریل شروع شد.

 

منتقدهای آمریکائی با واکنش های ضدو نقیض از فیلم «آدمهای هوشمند» استقبال کردند و بازی با واژگان عنوان فیلم. بعضی نوشتند آیا این فیلمی است مشنگ در باره آدمهای هوشمند؟ یا فیلمی است هوشمند در باره آدمهای مشنگ؟ یا فیلمی است در باره مشنگی آدمهای هوشمند، یا فیلمی است مشنگ در باره آدمهای مشنگ.

 

فیلم «آدمهای هوشمند» یک کمدی عشقی خانوادگی است در باره آدمهائی تحصیلکرده و با فکر که با اعتقاداتشان، با افکارشان، با تعهدات عاطفی شان، از زندگی برای خود سلول زندان ساخته اند. شخصیت دنیس کوئید Dennis Quaid، یک استاد دانشگاه است به نام لارنس، که با یک دکتر که قبلا شاگردش بوده، با بازی سارا جسیکا پارکر Sarah Jessica Parker رابطه ی عشقی پیدا می کند، ولی با دختر نوجوانش، با بازی الن پیج Ellen Page، مشکل دارد. اما از راه رسیدن برادر لاابالی ولی نکته سنج لارنس، با بازی تامس هیدن چرچ Thomas Hayden Church میان همه را جوش می دهد.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی و لونا شاد

فیلم «آدمهای هوشمند» براساس کتابی است از نویسنده معاصر مارک پوی ری یرMark Poirier، که ماجرای بیشتر کتابها و داستانهای کوتاهش در دانشگاه ساوث وسترن در آریزونا اتفاق می افتد و تمرکزش بیشتر بر این است که نشان دهد در درون هر آدم بالغی، یک نوجوان سرکش و عاشق و راه گم کرده و پرخواهش وجود دارد.

 

تهیه کننده فیلم «آدمهای هوشمند» فیلم هوشمند Sidewaysرا تهیه کرده بود و بازیگر فیلم Sideways یعنی تامس هیدن چرچ... Thomas Hayden Church هم در آن فیلم نقش دارد -- نقش برادر لاابالی شخصیت دنیس کوئید را بازی می کند، و اینطور که می گویند، بیشتر از دیگر بازیگران درخشش دارد.

 

این از آن فیلمهائی است که تاکیدش روی رابطه هاست که کار باورپذیر کردن آنها، روی دوش بازیگرهاست بیشتر، تا کارگردان... و ظاهرا دنیس کوئید، که در دهه 1980 علیرغم بازی در فیلمهای درجه اول، در رقابت برای ستاره شدن بازنده شد، در دوره جدید کارش در این دهه، در فیلمهائی مثل In Good Company و The Rookie نقش آدمهای خسته و بازنده را بازی می کند که با آخرین رمق، برای دستیابی به سعادت در زندگی، تلاش می کنند.

 

شخصیت لارنس در فیلم «آدمهای هوشمند» نیز در سنی است که آدم یاد باخت های زندگی می افتد، وامیدهای از دست رفته، شاید برای اینکه در این سن ها، فرصت برنده شدن در زندگی و عشق کمتر می شود، و به خاطر فرصت های اندک در باقیمانده عمر، نومیدی انسان بیشتر می شود، که شاید فلسفه شخصیت لارنس در فیلم آدمهای هوشمند همین باشد. چون به همه غر می زند و از همه چیز ناراضی است، از اینکه کتابش را چاپ نمی کنند، از اینکه رئیس دانشکده نمی شود، از اینکه شاگردهايش تنبل هستند، و از اینکه ماشین اش را پلیس برده، چون جریمه هايش را نپرداخته؛ و همه جا، با شاگردهای سابقش سروکار دارد که می خواهند انتقام تجربه تلخ دوران دانشگاهشان را از او بگیرند. خلاصه ناکام و بخت برگشته است تا اینکه به عشق بر می خورد، آنهم در وجود یک شاگرد سابق، که حالا دکتر بخش اورژانس است که در بیمارستان بالای سرش ظاهر می شود. نقش این دکتر را سارا جسیکا پارکربازی می کند.

 

تمام فیلم در میان آدمهای تحصیلکرده و در فضای دانشگاهی اتفاق می افتد، و شاید یکی از دلایلی که کمتر فیلمی درباره رابطه های زندگی دانشگاهی می بینیم، این باشد که کمتر پیش می آید نویسنده ای بتواند دیالوگهائی بنویسد از زبان آدمهای هوشمند و با سواد، که ساختگی جلوه نکند.

ظاهرا نویسنده مارک پوی ری یر، که ضمن نوشتن داستانهای بلند و کوتاه، حالا سناریست هم شده، در نوشتن از زبان آدمهای آکادمیک تسلط دارد، برای اینکه بیشتر کتابهاش در محیط دانشگاه می گذرند، و پرهستند از اشاره و نقل قول از ادبا و شعرای برجسته، و تئوری های قابل بحث فلسفی.

 

به قول کرک هانیکات، منتقد مجله تخصصی هالیوود ریپورتر، نویسنده، مارک پوی ری یر، استاد دیالوگ است و سناریوی او پر است از جرقه های بده بستان هوشمند کلامی. اما به قول کن فاکس، منتقد پرتیراژترین نشریه آمریکا یعنی TV Guide -- هر چند در فیلم «آدمهای هوشمند» به موضوع های آکادمیک، مثلا ادبیات دوران ویکتوریائی انگلیس، که مثلا رشته تخصصی لارنس، استاد دانشگاه با بازی دنیس کوئید است، در این فیلم اشاره می شود، ولی مهارت نویسنده در نشان دادن بده بستان میان قلب و مغز است، یا دل و ذهن است که فیلم را جذاب می کند.

 

با این حال، پیتر راینر، در کریستین ساینس مانیتور، نوشته بیشتر فیلم به اندازه ای که فکر می کند، هوشمند نیست و منتقد دیلی نیوز نوشته این فیلم خیال می کند بینش عمیقی در باره عشق و خانواده دارد، اما در دنیای واقعیات سیر نمی کند. اما دنیای دانشگاه، از جهان واقعیات دور است، هم استادها ذهنشان پر است از توهم و آرمانها، و هم دانشجوها، در خیال و آرزو سر می کنند. جو موگنسترن، در وال استریت جورنال نوشته انتظار آدم از فیلمی که اسمش «آدمهای هوشمند» است، این است که از هوش معقولی برخوردار باشد، اما این فیلم در سطح غیرمعقولی تیزهوش است، و شعور بالا، به اضافه بذله گوئی اصیل، تنها امیتازهای این فیلم نیستند، هر چند که همین هم در سینمای هالیوود کمیاب است. به نظر این منتقد، جذابیت این فیلم در این است که آدمهایش، ضمن هوشمندی و بذله گوئی، آدمهائی هستند زخم خورده از نظر عاطفی، عصبانی، دلتنگ و در آرزوی عشق، و احمق، از نظر عاطفی؛ و در کل، شخصیت های خیلی گیرا برای تماشاگر.

 

هنر کارگردان فیلم «نوم مارو» Noam Murro در آسانگیری است. او انگار از نظاره زندگی درس گرفته، و تلاش می کند از صحنه سازی های پرتنش پرهیز کند، و برای همین ستایش شده... به قول ای. او. اسکات، منتقد نیویورک تایمز، امتیاز عمده فیلم آدمهای هوشمند، در این است که دنبال افشاگریهای عظیم راجع به شخصیت ها نرفته اند و به بینش های ساده و کوچک ولی عمیق در باره رفتار آدمها، بسنده کرده اند.

 

مشخصات فیلم

نویسنده: مارک پویرر Mark Poirer

کارگردان: نوم مارو Noam Murro

بازیگران: دنیس کوئید، سارا جسیکا پارکر، الن پیج و تامس هیدن چرچ.

پخش در آمریکا Miramax Films


ویدیو و دنباله مقاله...

April 10, 2008

Jasper Johns Gray

جسپر جانز: خاکستری

 

jasper_installationنمایشگاه 120 تابلو از نقاش برجسته ی آمریکا، جسپر جانز، در موزه متروپالیتن نیویورک – خاکستری های جسپرجانز بیش از 50 سال نقاشی در سایه و روشن های خاکستری از این استاد هنر معاصر آمریکا را گرد هم آورده است و نمایشگاهی است ابتکاری، از آن جهت که دیدگاهی یگانه و نوین در میان آثار این هنرمند عرضه می کند. گزارش شباهنگ را مثل گفتگو میان بهنام ناطقی و لونا شاد اینجا عینا نقل می کنیم.

 

لوناشاد: و در گزارشهای هنری امروز شباهنگ همراه با همکارم در نیویورک  بهنام ناطقی، مصاحبه کوتاهی داریم با ستاره تلویزیون NBC خانم تینا فی، خالق یکی از تحسین شده ترین سریالهای کمدی در آمریکا، سریال 30 Rock ولی قبل از آن، به نمایشگاه عظیمی سر می زنیم که موزه متروپالیتن نیویورک هم اکنون گسترده است از آثار هنرمند برجسته نقاشی ی معاصر آمریکا، جسپر جانز، 77 ساله: نمایشگاهی تحت عنوان خاکستری های جسپر جانز. (به بهنام)  بهنام! اسم فارسی این نمایشگاه شاعرانه می شود: خاکستری های جسپرجانز،  در حالیکه در انگلیسی خیلی ساده اسمش است «خاکستری» یا Gray...  وقتی آدم این کارها را می بیند باورش نمی شود که جسپرجانز به رنگ دیگری غیر از خاکستری نقاشی کشیده باشد.

 

گزارش تلویزیونی بهنام ناطقی با لونا شاد

بهنام ناطقی: جسپر جانز یکی از نقاش های عمده هنر معاصر آمریکا است که در 50 سال گذشته، در دوره های مختلف کارهاش،  همیشه سنت شکن بوده، و مانند یک هنرمند اصیل مدرن، همه اصول نقاشی و اساسا هنر و هدف آن را زیر سئوال برده، تعریف دوباره کرده، و از آن برگشته و بار دیگر تعریف کرده... نقاشی های او در عین این که خیلی ساده هستند، خیلی فلسفی هستند، و در باره هنر نقاشی و مفهوم ارتباط هنرمند با موضوع، حرفهای تازه می زنند، و به همین خاطر هم بعضی ها او را هنرمند بسیار سختی می دانند، اما همانطور که در این کارها خواهی دید، ترکیب هائی که آفریده به قدری عاطفی وچشم نواز هستند که تمام فلسفه بافی های خودش و دیگران در باره آنها را می شود نادیده گرفت و از ظرافت و زیبائی کار نقاش که در عین حال، لایه های متعددی چه از رنگ و سطح و جنس را کنار هم و روی هم گذاشته، بلکه لایه های متعددی از فکر و عاطفه و عقل و احساس را هم در آنها می توانی پیدا کنی...  هفته پیش در این تالار ها که معمولا به قدری مملو از جمعیت است که سخت می شود راه رفت، ما تنها بودیم در کنار آثار جسپر جانز و جای تو خالی بود که صفا کنی در این تالارهای موزه متروپالیتن نیویورک، که می دانی بزرگترین و غنی ترین موزه دنیا است...

 

لوناشاد:  امیدوارم دیدن فیلمی که گرفته ای همان اندازه صفا داشته باشد.  گزارشی بهنام را می بینم از نمایشگاه خاکستری های جسپر جانز و مصاحبه او با Ian Altaveer   کسی که دو سال است در تحقیق به روی این آثار و بعد هم در چیدن آنها مستقیما نقش داشته، و بعد بر می گردیم با خود بهنام برای مروری به آنچه مطبوعات نیویورک نوشته اند در باره این نمایشگاه.

 

***

 

تنها تابلوی رنگی در نمایشگاه خیره کننده خاکستری های جسپرجانز اثری است به نام شروع کاذب، از سال 1959،  هنگامی که نقاش با رسیدنبه  سی سالگی به نوعی تکامل می رسید.  تابلوئی است که در باره نقاشی و رنگ، که در آن نه تنها رنگها را  کشیده، بلکه  اسم هم برده است.

برگزارکنندگان نمایشگاه، تنها تابلوی رنگی نمایشگاه  را در کنار اثری خاکستری از همان سال 59  گذاشته اند به نام  جوبیلی، که و آنچه مانده، خاکستری است و سفید و سیاه، ظاهرا طرحی از اثر رنگی کنارش است ک  گوئی یکباره رنگ را از آن بیرون کشیده اند. این دو اثر در کنار هم، به قو ل جیمز راندو، هنرشناس  موسسه هنرهای تجسمی شیکاگو و برگزارکننده این نمایشگاه، تفاوت میان اندیشیدن رنگی و اندیشیدن بدون رنگ را به نمایش می گذارند.

 

 jasper_painting با کشیدن فرم هائی که همه دیده اند، مثل این نقشه های آمریکا، یا چوب رختی و اشیاء روزمره دیگر، جانز خودش را از طرح کردن اشکال تازه خلاص کرد. او گفته است که  با از میان برداشتن رنگ،  می خواست نقاشی های خود را از موضوع و عاطفه تخلیه کند، هر چند که عاطفی ترین کارهای خود را به این صورت آفریده است. آقای یان الوتیر،  مسئول چیدن نمایشگاه، می گوید این نمایشگاه 50 سال کار های خاکستری جسپرجانز را نشان می دهد و از سال 1956 شروع می شود تا آخرین کارش که یک کنده کاری است که پارسال تمام کرد.  او می گوید فکر این نمایشگاه با جستجو در باره علت غالب بودن رنگ خاکستری در کارهای ده سال اخیر جسپر جانز شروع شد و بعد به خصوص برگزارکنندگان آن در شیکاگو متوجه شدند که جانز در این پنجاه سال از خاکستری زیاد استفاده کرده، به خصوص در دهه 1960 – کارهائی که در اطاق پشت سر من هست.


یافتن دستمایه ای قرون وسطائی برای نقاشی از ترکیب موم و رنگ، به نام انکاستیک،  که سریع خشک می شد و حرکتهای قلم وکاردک جانز را جاودانی کرد، نقطه عطفی در نقاشی جسپر جانز بود. نقشه و پرچم آمریکا، فرم آشنای دیگری بود که جسپرجانز با دستمایه های مختلف به آنها پرداخت، از موم گرفته تا ذغال، و رنگ و روغن.

 

آقای الته ویر می گوید این نمایشگاه تقریبا به صورت تاریخی تنظیم شده، به طوریکه مثلا دومین اطاق کارهای اولیه را از 1956 و 57 در برگرفته و آخرین گالری، کارهای ده سال اخیر جانز است. اما بین اینها اطاقهائی با موضوع مشترک، مثلا اطاق پرچمها، یا  اطاق شماره ها و حروف الفبا، و هدف این بود که دستمایه ها و روشهای مختلف نقاشی جسپرجانز روی  یک موتیف معین نشان داده شوند، مثلا در اطاق  پرچم ها، نمونه هائی از پرچم با موم رنگی هست، با ذغال، با جوهر، با لیتوگرافی و انواع فلزات.


jasper_BNinterviewگاهی جسپر جانز برای تاکید، اشیائی را که به کار می برد، روی اثر به جای می گذاشت و با نوشتن اسامی آنها، سعی می کند بیننده را گمراه کند، مثل این تابلو که «اطاق ابله» اسم گرفته.   آقای آلتویر می گوید به این دلیل اسم این تابلو اطاق ابله است که در آن وسائل مختلف کارگاه هنرمند، مثلا چارچوب بوم، حوله و فنجان برای مخلوط کردن رنگ، و جارو روی اثر نصب شده اند. این اثر تابلوئی از کارگاه دانسته می شود و البته حتما یک نفر از جانز پرسیده ما که این حوله و چارچوب را می بینیم، چرا اسم آنها نوشته شده؟ ولی شوخی کار این است که این جارو، جارو نیست بلکه از آن مثل قلم مو برای گذاشتن رنگ روی بوم استفاده شده و جای آن هم هست، برای همین اسمش را گذاشته اطاق ابله.  در بعضی کارها، مثل این  تابلوی دو قسمتی ی عظیم به نام Diver جسپر جانز دستمایه های گوناگون از ذغال و کچ و آبرنگ را با چاپ اثر پنجه های خود ترکیب می کند تا مراحل مختلف شیرجه قو در آب را تداعی کند. 

در این اثر، Periscope جای دست خود نقاش، می خواهد تداعی کننده بازوی لک لک باشد در تصویری در باره خودکشی شاعر در آب. یک دوره عمده از کار های دهه 1980 جسپر جانز از تکنیک حاشور زنی به صورتهای مختلف استفاده شده، باز هم تاکیدی دیگر بر نقاشی در باره روش نقاشی. در دوره دیگر کارش در اواخر دهه 80 و دهه 90، جسپر جانز که به هفتاد سالگی نزدیک می شد، به خاطره می پردازد، و نقاشی هایش تداعی کننده یک عمر زندگی و هنر می شوند، و همچنین اشاره به هنرمندانی که می ستاید، مثل پیکاسو.  در این نمونه، اثری که ده سال پیش خلق شده  به نام پل یا  Bridge جسپر جانز موتیف تازه ای پیدا کرده که یک ریسمان یا سیم است آویزان بین دو نقطه. کارهای این دوره، به خاطر وجود این سیم در همه آنها، دوره Catenary کار جسپر جانز نام گرفته اند. آلتویر می گوید در جریان ترتیب دادن این نمایشگاه ما به اهمیت رنگ خاکستری، که رنگ مورد علاقه جسپر جانز است، پی بردیم.

 

***

 

لونا شاد: چطور است که جسپر جانز در میان هنرمندان معاصر آمریکا این قدر جدی گرفته می شود؟ این قدر روی او کار می شود؟

 

jasper_self بهنام ناطقی: هنرمندی است جستجوگر... معروف است که در سال 1954 وقتی 24 سالش بود، هر چه کار کرده بود، آتش زد و نابود کرد... یک تکه کاغذ یک طرح از قبل از این دوره از کارهای جسپر جانز باقی نیست...  دلیلش خودش بارها توضیح داده این بود که تصمیم گرفته به نقاش شدن خاتمه بدهد و نقاش باشد. و معروف است که بعدش خواب می بیند دارد یک پرچم آمریکا را نقاشی می کند و فرداش بلند می شود و پرچم می کشد. می گوید انتخاب پرچم و هدف و نمره و نقشه و چوب رختی را برای این انتخاب کرده که مجبور نباشد چیزی را طرح کند و تاکیدش را بگذارد روی خود نقاشی... که در باره برجستگی های تابلو باشد، در باره دستمایه های مختلف باشد.. منتقد هفتگی نیویورک، جری سالتز، در باره یکی از این آثار اولیه جانز، یک تصویر برجسته از نقشه ی آمریکا، نوشته یک ثانیه طول می کشد آن را ببینید ولی این ماشین عجیب فکری که شبیه یک پرچم است، یک عمر طول می کشد که به معنی های متعدد آن فکر کنید...

 

لونا شاد: که البته منظورش معنی پرچم نیست، بلکه معنی نوع نقاشی ای است که از آن ساخته...  تحقیق بزرگی پشت سر یک همچه نمایشگاهی است؟  گیج کننده است.

 

jasper_lunaBN بهنام ناطقی:  کار روی این نمایشگاه از حدود 5 سال پیش شروع شد در موزه هنر معاصر شیکاگو که اسمش هست Art Institute of Chicago که تالارهای خیلی بزرگی دارد... در آنجا دو  محقق و هنرشناس، جیمز راندو James Rondeau و داگلاس دروئیک Druick  با همکاری خود جسپرجانز و کارشناسان دیگر، کار روی این نمایشگاه را شروع کردند،  و یک سال بعد که پروژه را بزرگتر از وسع خودشان دیدند، موزه متروپالیتن هم وارد کار شد، و خانم Nan Rosenthal به این گروه پیوست، موزه دار هنرهای معاصر موزه متروپالیتن هست...  و سه سال سه نفری با همراه دستیارانش کار کردند ... از جمله به دلیل اینکه این موسسه هنری شیکاگو یکی از غنی ترین مجموعه های کارهای تک چاپی جاسپر جانز یعنی proof کارهای او را در انبارش دارد که از آنها در نمایشگاه شیکاگو خیلی استفاده شده بود ولی تالارهائی که موزه متروپالیتن به آن اختصاص داده بود، جا برای آن همه نداشت. در مجموع نزدیک به 120 اثر از نقاشی و مجسمه های سربی گرفته تا کارهای روی کاغذ و کارهای برجسته با اکاستیک یا موم رنگی و تکنیک های دیگر از جسپر جانز اینجا جمع شده و جمع کردن اینها تنها کاری نیست که شده.. یک کتاب بسیار جامع در این باره درآمده نوشته  آقایان راندو داگلاس دروئیک، که مقالاتی از محققان برجسته نقاشی معاصر در آن هست، از جمله از ریچارد شیف، از مارک پاسکاله، و از کلی کیگن، و نن روزنتال هم یک مصاحبه مفصل با جسپر جانز کرده، که در این کتاب هست. علاوه بر آن یک برنامه اودیو یا صدائی هم تهیه کرده اند با صدای خود جانز و صدای محققان که جلوی هر تابلو توضیحاتی به تو می دهد.

 

لونا شاد: پس تجربه ای است که اگر بخواهی در آن عمیق شوی، یکی دوماه باید وقت بگذاری... چه تفاوتی بود بین نمایشگاه در شیگاگو و در متروپالیتن نیویورک

 

بهنام ناطقی: یک منتقد از اینکه فضاهای متروپالیتن، بدون پنجره است و نور طبیعی نمی تواند به بازی خودش با این لایه های آثار جانز بپردازد، انتقاد کرد و هم از کوچک بودن این فضا، نوشته این ها را زیادی به هم چسبانده اند و  گفته این موزه متروپالتین که 50 هزار سال اول هنر را خوب نمایش می دهد، ظاهرا برای نمایش هنر پنجاه سال اخیر مشکل دارد.  می دانی که تازه شروع کرده اند هنر معاصر را در این موزه...

لونا شاد: خوب، این که ایراد از چیدن نمایشگاه بود... ولی این نمایشگاه، با این عظمت، با این تنوعی که از نظر سبک ها و دستمایه ها و مفاهیم و حس ها در آن هست، باید تجربه عاطفی ی غنی ای باشد برای هر بیننده ای. منتقدهای دیگر چی گفته اند در نیویورک؟

 

بهنام ناطقی: خیلی ها سعی می کنند ستون خودشان را به توضیح در باره متدهای جسپرجانز و تحولات او پر کنند  و جا دیگر نمی ماند برای بحث های دیگر، ولی مثلا جول هننیک Joel Henning منتقد نقاشی وال استریت جورنال نوشته تصور آدم از دیدن یک سری تابلو به رنگ خاکستری این است که زود حوصله سر می رود انگار به دیوار سیمانی نگاه کنیم، و احتمالا این موسسات بزرگ یک مقدار تردید هم داشتند در باره راه انداختن چنین نمایشگاه عظیمی که به یک رنگ خاص اختصاص دارد، آنهم از هنرمندی که همیشه تماشاگر را به چالش می طلبد... ولی نوشته از استقبال خیره کننده مردم از این نمایشگاه باید به این نتجیه رسید که بین دو گوش این آدمها هم ماده خاکستری زیاد است، اشاره اش به ماده خاکستری دور مغز است... و مردم می توانند تک رنگی جسپر جانز را درک کنند و لذت ببرند، چون یک رنگ هست ولی یکنواخت نیست.

 

لونا شاد:  توصیه می کنم به تماشاگران ما که سری به وب سایت موزه متروپالیتن بزنند با آدرس www.met.org مت دات اورگ،  که  عکس هائی از این آثار در آن است به اضافه مقالات خواندنی از کتابی که بهنام اسم برد.

 

 

سریال تلویزیونی: «30 Rock»

 

لونا شاد: ولی حالا می خواهیم موضوع را عوض کنیم و بریم سراغ یک هنر دیگر، هنر کمدی، و در تلویزیون. امشب بعد از ماهها انتظار علاقمندانش، سریال کمدی 30 Rock در تلویزیون NBC دوره تازه ای شروع می کند که دو سه ماه تاخیر داشت به خاطر اعتصاب نویسنده ها... این سریال را هنرمندی تهیه می کند و می نویسد و در آن بازی می کند که این روزها سرآمد کمدین های آمریکا است خانم تینا فی، که کار او را به عنوان نویسنده و بازیگر در فیلم سینمائی Mean Girls حتما دیده اید... و به زودی هم فیلم جدیدش Baby Mama می آید در برنامه افتتاحیه فستیوال ترایبکا... به مناسب آغاز نمایش سریال 30 Rock گزارشی در این باره داریم.

 

***

 

jasper_tina_fay نمایش هفتگی 30 Rock  یک نمایش کمدی  انتقادی تلویزیونی  است در باره شخصیت ها و اتفاقات پشت صحنه ی یک نمایش کمدی انتقادی تلویزیونی... خالق این نمایش، خانم تینا فی Tina Fey  روی پرده هم نقش خالق نمایش را بازی می کند. تینا فی می گوید دوست د ارد با آدمهای راحت و ساکت کار کند و می گوید  نابغه های تندخوی بعضی کمدی های دیگر، در میان همکاران او جائی ندارند.

NBC-Universal

در فصل جدید، کمدین برجسته تیم کان وی Tim Conway  هم به جمع همکاران هنرمند خانم فی می پیوندد.  تینا فی می گوید تیم کانوی Tim Conway خوب در جمع هنرپیشه های او جا می افتد. او نقشی بازی می کند به نام «باکی» که یک ستاره تلویزیونی دهه های پنجاه و شصت است که حالا دیگر از دوره اش گذشته و می آید از معاون شبکه برای شرکت در یک میهمانی خیریه دعوت کند ولی چون رئیس تحویلش نمی گیرد، می نشیند به تعریف کردن خاطره هائی نسبتا نامناسب، از دوران قدیم تلویزیون.  در نمایش تلویزیونی 30 Rock مدام شوخی هائی هست در باره روسای شرکت  عظیم آمریکا General Electric  که شبکه NBC یکی از واحدهای آن است.

 

تینا فی می گوید در این سریال، ما قرار گذاشتیم که صاحب NBC شرکتی است به نام Shineheart Wig Company . ما این شرکت رااختراع کردیم که مجبور نباشیم بگوئیم GE – او می گوید راستش این است که در باره  شرکت جنرال الکتریک واقعی، صاحب ، صاحب اصلی شبکه NBC و اصولا در باره شرکتها، چیز زیادی نمی داند.

 

***

 

لونا شاد:: چرا اسمش 30 راک است؟

 

بهنام ناطقی: یعنی شماره 30 پاساژ یا کوچه راکفلر پلازا... منظورش آدرس ساختمانی است که دفاتر و استودیوهای شبکه NBC در مرکز نیویورک در آن قرار  دارد -- که به طور خلاصه به آن «راک» می گویند. مجمتعی است خیره کننده از نظر معماری، به سبک Art Deco که در دهه 1930 ساخته شده... یکی از قبله گاه های توریستی شهر است و با این هم خیلی شوخی شده در این نمایش.

 

لونا شاد: روزنامه ها امروز همه در این باره مطلب دارند که خنده دارترین سریال باز می گردد به روی پرده.

بهنام ناطقی: سریال 30 Rock که هنرمند برجسته ای مثل الک بالدوین را به تلویزیون آورده، ساختار جالبی دارد به خاطر اینکه نه به اصطلاح sitcom است و نه سریال داستانی است اما هردو آنها هست. مثل sitcom موتور آن شخصیت ها هستند، و مثل سریال های داستانی، خط های داستانی دارد برای هر شخصیت... اما آنچه که هجو می کند، فرهنگ عامه است، و خود تلویزیون... منتهی شوخی آن، شوخی تلخی  است بیشتر مواقع، اما تلخی شوخی اش را هم جدی نمی گیرد.

 

لونا شاد: حالا که این DVD ها ایران می رود، من فکر کردم خوب است که در باره کار تلویزیونی که اینطور ارزش هنری پیدا می کند، حرف بزنیم...  خط داستانی این سریال چیست؟

 

بهنام ناطقی: می دانی که تینا فی، ضمن اینکه فیلم سینمائی می نویسد و کارگردانی می کند، سرنویسنده یا سردبیر کمدی نویسان یک برنامه 90 دقیقه کمدی در آمریکاست به نام Saturday Night Live که سی سال بیشتر است هر هفته اجرا می شود، برنامه ای است که در آن چند هنرپیشه دائمی با همکاری یک هنرپیشه میهمان، چند تا طرح کمدی اجرا می کنند که اغلب به مناسبت های روز، رنگ سیاسی هم ممکن است به خود بگیرد. نمایش 30 Rock سریالی تخیلی است پشت صحنه چیزی مثل Saturday Night Live ...  تینا فی، طنز گزنده ای دارد که قبلا امتحانش را در آن برنامه داده. ولی با همه استقبال منتقدها و روشنفکرها و هنردوست ها از این برنامه، تلویزیون NBC نزدیک بود آن را قطع کند چون آمار تماشاگرانش کافی نبود، تا اینکه جوائز امی را درو کرد... برای بهترین کمدی تلویزیونی و فصل سوم قراردادش تمدید شد که خورد به اعتصاب و حالا از امشب، از جمله خود من، منتظر شروع دور جدید این سریال هستند. از همکارانش هنرپیشه برجسته سینما و تئاتر، الک بالدوین در این سریال نقش یکی از مدیران شبکه تلویزیونی را بازی می کند که در واقع رئیس شخصیت تینا فی است... بقیه یا هنرپیشه های سریال هستند یا نویسنده های  آن، و یک شخصیت جالب هم هست با بازی Kenneth Parcel که مثلا دربان یا اسیستان است پشت صحنه.

 

لونا شاد: موضوع دفاع «تینا فی» از «هیلری کیلنتون» در انتخابات نامزدی حزب دمکرات تا همین هفته پیش بارها و بارها از تلویزیون ها پخش شد... چی گفته بود؟

 

بهنام ناطقی: در یک قسمت از همان برنامه کمدی، گفت درست است که می گویند هیلری کلینتون سگ ماده یا  Bitch است که واژه توهین آمیزی است در باره زنهای زرنگ و پررو... تینا فی گفت من هم بیچ هستم برای اینکه اصلا می دانید چیه؟ دور دور ما سگ ماده هاست برای اینکه ما کار ها را به انجام می رسونیم. بعد گفت امروز ماده سگ همان سیاه سابق است... و عملا برک اوباما رقیب هیلاری کیلنتون را رد کرد... ولی امروز دیدم گفته در سریال 30 راک کاری به انتخابات نخواهد داشت.

 

نویسنده و تهیه کننده: بهنام ناطقی

مجریان: لونا شاد، بهنام ناطقی

ویدیو و دنباله مقاله...